پائولوی مقدس

با خارش شدید دست و پاهام از خواب بیدار شدم. بوی مطبوع اسپری ضد حشره ای که نیمه های شب به خودم زده بودم رو هنوز میشد حس کرد. یادم میاد اولین شب من در سائوپائولو با ترس و وحشت بزدلانه از اینکه نکنه پشه های برزیلی بهم مالاریا داده باشند همراه بود. اتاق کاملا تاریک بود و تنها نور کمی که از درب حصیری به داخل اتاق سوسو میزد، ندا میداد که صبح شده. تو اتاق ۸ نفره ای که گرفته بودم، غیر از من هیچکس نبود. (در حال حاضر پاندمی کووید ۱۹ در یکی از شدید ترین پیک هاش قرار داره) جالبه که اتاق های ۴ نفره همه پر بودن و فقط اتاق ۸ نفره من خالی بود (همه مسافر ها فکر میکردن که تو این شرایط بد همه‌گیری، بهتره که اتاق با تعداد کم آدم رزرو کنن تا از بیماری در امان باشن ولی زهی خیال باطل، اتاق های ۸ نفره به قدری ترسناک بنظر میومدن که هیچکی جز من رزروشون نکرده بود و همین باعث میشد بهترین انتخاب باشن)

چقدر دلم میخواست میتونستم با گیتاری که توی اتاق استراحت هاستل بود بنوازم. حیف که اون موقع ها بلد نبودم :(
چقدر دلم میخواست میتونستم با گیتاری که توی اتاق استراحت هاستل بود بنوازم. حیف که اون موقع ها بلد نبودم 🙁

کورمال کورمال لباس هام رو پوشیدم و به داخل حیاط زیبای هاستل «او جی کاسا» قدم گذاشتم. هاستل «او جی کاسا» از دو حیاط تشکیل شده بود که با راهروی باریکی به همدیگه وصل میشدن. حیاط ورودی شامل چندین نیمکت و میز و صندلی و یک بار (که نوشیدنی های الکلی، غذا و یا صبحانه سرو میکرد) بود و برای استفاده عموم آزاد بود. شب هنگام برزیلی های سائوپائولو به بار این هاستل میومدن تا با سفارش آبجو و غذایی کوچیک بتونن با خارجی ها خوش و بش کنن. حیاط دوم، که یک حوض و آبنمای شبیه آبشار داشت و تعداد زیادی تخت‌آویز پارچه ای که میشد روش لم بدی قرار داشت و فقط مخصوص ساکنین هاستل بود و برای ورود بهش باید از راهروی کوچیکی که پذیرش هاستل قرار داشت رد میشدی.

هنوز مسافرا بیدار نشدن، مسئولین هاستل مشغول تمیزکاری های روزمره‌اند.
هنوز مسافرا بیدار نشدن، مسئولین هاستل مشغول تمیزکاری های روزمره‌اند.

صدای خروپف مسافر های آمریکایی که پس از مهمونی های دیشب مست کرده بودن به گوش میومد و تو این موقع روز غیر از مسئول هاستل و یک پسر درشت‌هیکل برزیلی سیاهپوست، که با هندزفری به گوش هاش، در حالی که با گوشیش کار میکرد، قهوه میخورد و برای خودش رقص ریزی میرفت، کسی بیدار نبود. صبحم رو با دو لیوان قهوه برزیلی شروع کردم. قهوه بقدری داخل برزیل ارزونه که به رایگان میتونستی تو هاستل هرچقدر بخوای قهوه بخوری.

اگه میخواستی به خودت یه حالی بدی و جز قهوه، یه صبحونه جذاب برزیلی هم بخوری، بارتندر های هاستل، صبحونه درست کردن هم بلد بودن 🙂 صبحانه هاستل شامل یک میوه (سیب یا موز، به انتخاب خودت)،‌ آیس کافه و ۳ نوع پنکیک مختلف بود (پنکیک گیاهخواری، املت، و شیرین. پنکیک شیرین از یک نوع میوه شیرین استوایی پر شده بود)

مقدار کاملا مناسب کافئین که در خونم وجود داشت باعث میشد همه چیز رو چند برابر زیباتر ببینم. لباس هام رو پوشیدم و به کودی (Cody)، که روی نیمکت نشسته بود، ملحق شدم. کودی یک پسر جوون آمریکایی بود که باهم قرار بود به تور روستای پیراناپیکایبا که توسط هاستل تدارک دیده شده بود بریم. منتظر یکی از مسئول های هاستل که قرار بود تورلیدرمون باشه شدیم.


نزدیک های زمستونه و هوا هم ابری. باد لذتبخشی برگ های پاییزی رو با خودش اینور و اونور میبره. با پوشه ای از مدارک مختلف گیج و سرگردان در نقطه ای که نقشه گوگل بهم نشون میداد، دنبال، به قول گوگل، سفارت جمهوری فدراتیو برزیل، میگشتم. نقطه ای که نقشه بهش اشاره میکرد، جز یک خونه معمولی قدیمی، با حیاطی کوچک در نقطه ای گرونقیمت در تهران، چیزی پیدا نمیشد. روبروی همون خونه، سفارت استرالیا قرار داشت. جستجوهایم فایده ای نداشت پس تصمیم گرفتم سراغ سفارت برزیل رو از نگهبان کراوات زده و شیک و پیک سفارت استرالیا بگیرم.

مدتی بود که یه اتفاق بد باعث شده بود اعتماد بنفسم رو از دست بدم و به دنبال احیای اون احساس نشاط از دست رفته، از طریق سرگرم کردن خودم با یک سفر بشم. بدبختی اینجا بود که ویروس نحس کرونا کل دنیا رو گرفته و مرز همه کشور ها حتی برای تجارت و کارهای ضروری، بسته بود، چه برسه و سفر و خوشگذرونی! طبق جستجو هایی که در اینترنت کرده بودم، کشور برزیل یکی از کشور هایی بود که تو این شرایط حساس، مرز هاش رو به روی گردشگر ها نبسته بود. قبل از اینکه رویاپردازی هام رو شروع کنم، با سفارت برزیل از طریق ایمیل تماس گرفتم و صحت این مطلب رو ازشون پرسیدم. جوابشون؟

Dear Mr. Kambakhsh,

Yes, we are open for visa applications. Please visit our website for further information on how to submit your documents.

Best regards,

Consular Section

Brazilian Embassy in Tehran

البته خبر خوشحال کننده ای بود ولی امید چندانی به گرفتن ویزای این کشور نداشتم. از جاهای زیادی شنیده بودم که سفارت برزیل از سفارت های سختگیر در صدور ویزاست.

طبق راهنمایی نگهبان سفارت استرالیا، خیابون پرزین بغدادی رو ادامه دادم و بالاخره پلاک فلزی دفتر جدید سفارت رو پیدا کردم.

+ برای چی میخواید برید برزیل؟ فامیل اونجا دارید؟

– نه برای گردشگری میخوام برم.

+ تو این شرایط کرونا میخواید سفر توریستی داشته باشید؟

– بله (طبق تجربه ای که از مصاحبه در سفارت های مختلف داشتم، میدونستم که جواب های کوتاه بهترین جواب ها هستن، پس از توضیح دادن اضافه خودداری کردم)

+ (چشم هاش رو با تعجب گرد کرد، آهی کشید) مدارک چی دارید؟

کوهی از مدارکی که همراهم بود رو بهش دادم. بیشترش بهم برگردونده شد از جمله مدارکی که فکر میکردم کنسول رو واسه ویزا دادن بهم قانع کنه. اندک امیدی هم که به گرفتن این ویزای لعنتی داشتم از بین رفت.

+ تا دو هفته دیگه خبرتون میکنیم.

گفتگوی من و مسئول جمع‌آوری مدارک سفارت، به همین کوتاهی بود.

پنجره هواپیما و قطرات باران
روزگار خیلی عجیبه. یهو به خودت میای میبینی داری شوخی شوخی میری اونور کره زمین.

غم تابستانه

دم‌دم های غروب ۱۴ دسامبر ۲۰۲۰، در حالی که علیرغم بی میلی و برای وقت گذرانی راهی یک رستوران می‌شدم، حس غم و دلتنگی عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت. همه چیز برام بی معنی شده بود و انگار سفر کردن دیگه برام جذابیتی نداشت. رغبت شدیدی به فرار از اینجا پیدا کرده بودم و خود این فکر که اواسط سفر به برگشتن فکر کنم اعصابم رو بدجور بهم ریخته بود. یکجای کار می‌لنگید. تا همین دیروز همه چی عالی بود و مشکل خاصی هم وجود نداشت. کسالت و کلافگی این فکر رو تو سرم انداخت که شاید مریض شده باشم…

قبل از اینکه تصمیم به سفر به برزیل بگیرم، حدود ۹ ماه از شیوع ویروس کرونا در ایران گذشته بود و از همون اول هم خیلی پروتکل های بهداشتی رو رعایت نمی‌کردم. (شرم بر من!) پدرم سر و کارش با مریض ها بود و مادرم هم به واسطه رفت و آمدی که به خانه پدر و مادرش داشت، تقریبا در معرض بیماری بود. تو این ۹ ماه هر سه عضو خانواده چندین بار تب کرده بودیم و علائم کرونا هم داشتیم و تقریبا مطمئن بودم که نسبت به ویروس واکسینه هستم. برای همین هم مسئله شیوع گسترده کووید در کشور برزیل برام زیاد مهم نبود و هرطور که شده می‌خواستم قبل از شروع سربازی و ماندگار شدن در ایران برای ۲ تا ۳ سال، حتما یک سفر طولانی داشته باشم. ویزا و بلیط رو گرفتم و ۴ روز مانده به پرواز بنا به درخواست شرکت هواپیمایی، باید تست منفی کرونا هم همراه خودم به فرودگاه می‌آوردم. از آزمایشگاه درخواست کردم که کنار تست PCR، یک تست آنتی‌بادی هم انجام بدن تا مشخص بشه که آیا قبلا در معرض ویروس بوده ام یا نه. جواب تست؟ نه! هیچوقت به این بیماری مبتلا نشده بودم! کمی ترسناک بود جون حالا متوجه شده بودم که هیچ تضمینی وجود نداره که در طی سفر بیماری رو بگیرم و شدیدا مریض نشم. خانواده اصرار به لغو سفر داشتند ولی در نهایت تصمیم گرفتم که ریسک بیمار شدن در یک کشور غریب با امکانات بهداشتی نه چندان مناسب رو به جون بخرم.

و حالا؟ افتادم روی تخت و با ترس و لرز به تب‌سنجی نگاه می‌کنم که در هر بار استفاده عدد بالاتری رو نشون میده. کلافگی ام شدیدتر شده و دمای بدنم به قدری بالاست که کمی گیجی و منگی هم به علائمم اضافه کرده. بدن‌درد دیگه بهم اجازه راه رفتن نمیده پس به میل خودم در اتاقم می‌مونم. ضربان قلبم تندتر و تندتر میزنه و نمیدونم بخاطر استرسه یا کمبود اکسیژن به واسطه درگیری ریه ها…

آدمی نیستم که از بیماری ای که اینهمه آدم رو درگیر خودش کرده بترسم، ولی بنظر میرسه که علائم ظاهر شده در بدن من، علیرغم چیزی که پیشبینی می‌کردم شدیدتر از میانگین جامعه باشه. همه ما آدما فکر میکنیم از میانگین جامعه خوش‌شانس تریم و این خیلی احمقانه و جالبه.

قفسه سینه ام سنگین شده و سرفه هام شروع شدن و انقدر بیماری سریع داره پیشرفت میکنه که به فکر مراجعه به یک پزشک می‌افتم. به اصرار دوستم بالاخره قانع می‌شم که تو این وضعیت، نزدیکی های نیمه شب، از مسئول هاستلی که توش اقامت دارم بخوام که برام به اورژانسی زنگ بزنه تا شاید با یک پزشک که انگلیسی بلده بتونم حرف بزنم و ازش بپرسم که مراجعه حضوری لازمه یا نه؟

تو گرمای شدید آن روز های ریو دو ژانیرو، کاپشن کلفتی میپوشم و پیش مسئول هاستل میرم و مسئله رو براش توضیح میدم.

پسر جوان برزیلی با موهای بلوند و ته ریش که شباهت کمتری با اکثر برزیلی های تیره ای که دیدم داشت، آدم عجیبی بود. نمیتونستم تشخیص بدم که آدم خونگرمیه یا خونسرد! وقتی ازش سوال می‌پرسیدی، با گرمی و جزئیات کامل جوابت رو میداد ولی بعضی وقت ها هم ظاهر سردی به خودش می‌گرفت جوری که زیاد حس خوبی از صحبت کردن باهاش نمی‌گرفتم. بهرحال اون شب بنظرم اون آدم گرم نبود و خیلی پیگیر کمک کردن و دکتر پیدا کردن برای من نشد. یک بیمارستان بهم معرفی کرد و خودم رو به اونجا رسوندم. دکتر برزیلی لهجه بریتانیایی زیبایی داشت و باعث می‌شد حس کنم که حرفام رو متوجه میشه و این بهم دلگرمی می‌داد.دکتر که پوست گندمگون، موهای تیره، قدی کوتاه و ظاهری شبیه ایرانی ها داشت، جوری به توضیحات من پاسخ داد که انگار هیچیم نیست و الکی دارم شلوغش می‌کنم. تبم رو با دماسنج لیزری و از روی دستم اندازه گیری کرد و بهم گفت تب ندارم. ولی تب داشتم! خیلی هم تب داشتم! داشتم تو تب ۳۹ درجه می‌سوختم. احتمال دادم که شاید توهم زدم و تب ندارم ولی بعد از بازگشت به هاستل و اندازه گیری دوباره، دمای بدنم ۳۹.۱ درجه بود. چرا تب رو از روی دست اندازه می‌گیرن؟! آیا این کار دقیق هست؟ نمیدونم. شاید عمدا این کار رو می‌کنن تا آمار تعداد کسانی که علائم دارن کمتر بشه. شاید هم بدن من مشکل داره و دمای دستم با بقیه بدنم متفاوته. شاید هم دکتر احمق بوده. بهرحال فکر میکردم که با این وضع تو مملکتی که دکتر هاش یک تب ساده رو هم نتونن تشخیص بدن قطعا بیچاره میشم. با کمک یک قرص مسکن در عرض ۲۰ دقیقه تبم رو به شدت کاهش دادم و حالم به قدری عوض شد که گمان کردم شاید خوب شده‌ام.

صبح روز بعد پذیرای تبی شدیدتر و سرفه هایی دردناک بودم. خستگی بدنم رو به یک تیکه گوشت مرده تبدیل کرده بود که حتی حوصله نداشت با گوشیش چیزی رو تایپ کنه. بالاخره تسلیم شدم و قضیه رو به پدرم اطلاع دادم و طبق تجویز اون مصرف داروهایی که از ایران آورده بودم رو شروع کردم.

حالا ۵ روز از اون شب ترسناک میگذره و حالم کاملا خوبه، هرچند که حس بویایی ام رو از دست دادم و احساس میکنم ریه هام زخمی شده‌اند. ولی با حال عمومی مساعد در سالن فرودگاه سانتوس دومونت ریو دو ژانیرو،‌ درحالی که خورشید با قدرت سالن رو آفتابی کرده نشسته‌ام و منتظر پروازم به شهر تاریخی سالوادور هستم. دارم به این فکر میکنم که شاید جذاب‌تبرین بخش سفرم در این شهر جادویی، جنگ با بیماریم بود!

معجزه آیاهواسکا

(سلب مسئولیت!:‌ نوشته پیش رو به هیچ عنوان مشوق مصرف روانگردان ها نیست و صرفا خلاصه مکالمه من با یک آدم عجیب و غریب در یک هاستل در شهر سائوپائولو هست)

من: خوب الکس، گفتی تو مونیخ زندگی میکنی درسته؟

الکس: آره آره مونیخ.

من:‌ مونیخ! اونجا یه دانشگاه خیلی خوب هست به اسم تشنیشه اونیورسیتت مونشن (TUM)! من حدود یکی دو سال پیش برنامه ریخته بودم که کارشناسی ارشدم رو اونجا بگیرم.

الکس: اتفاقا من بعد از این سفر میخوام برم همون دانشگاه رشته فیزیک بخونم.

من: میخوای ارشد فیزیک بگیری؟

الکس: نه نه، کارشناسی. میخوام تازه شروع کنم.

من: هومم. چند سالته راستی؟

الکس: ۲۶ سالمه. راستش رو بخوای من قبلا اقتصاد میخوندم و بعد یک جریانی تصمیم گرفتم کارم و درسم رو ول کنم و الان هم میخوام یه سفر طولانی رو شروع کنم. شاید برای یک سال، شاید سه سال. شاید هم ده سال. نمیدونم. تابحال راجع به آیاهو…

من: آیاهواسکا؟

الکس: اره اره، راجع بهش شنیدی؟

من: آره! وقتی تو یه جنگل در شهر ایگواسو اقامت داشتم یه آقای رندومی رو ملاقات کردم که به من روغن یه گیاهی به اسم بانیستریوزیس کاپی رو معرفی کرد و میگفت برای درمان افسردگی خوبه، و بعد کلی اصرار ازش یه شیشه خریدم. یکم که راجع بهش تحقیق کردم فهمیدم که ماده اولیه یه نوع روانگردان به اسم آیاهواسکا هست. تابحال حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. چه جالب که بهش اشاره کردی! چطور؟ تاحالا امتحانش کردی؟

الکس: آره، حدود ۱ سال پیش. و بعد از آیاهواسکا زندگیم کاملا عوض شد.

من: اوه بعد آیاهواسکا بود که تصمیم گرفتی کار و زندگیت رو ول کنی و فیزیک بخونی؟!

الکس در حال صحبت با تلفن و استعمال سیگار در پشت‌بام هاستل
الکس در حال صحبت با تلفن و استعمال سیگار در پشت‌بام هاستل

الکس: آره، بعد آیاهواسکا متوجه شدم که چه زندگی پوچی دارم، روز و شب کارم فروختن چیزای مختلف به مردم بود. قبلا فکر میکردم که زندگی خوبی دارم، کار ثابت، حقوق خوب، زندگی تو یه کشور پیشرفته و پولدار، دوستای زیاد. میدونی، همین چیزایی که مردم یه زندگی خوب رو باهاش تعریف میکنن. ولی بعد آیاهواسکا فهمیدم که چقدر از کارم متنفرم. فهمیدم که تمام مدت داشتم خودم رو گول میزدم و اینها واقعا چیزایی نبودن که از زندگی میخواستم.

من: جالبه. حالا چرا فیزیک؟ قبلا فیزیک رو دوست داشتی؟

الکس: نه. نمیدونم. فقط حس کردم که باید فیزیک بخونم. شاید این حس تغییر کنه. بعد این سفر شاید یه آدم کاملا متفاوتی شده باشم.

من: آها. فهمیدم. (پیش خودم داشتم فکر میکردم که ای بابا عجب آدم دیوونه ایه. من باید خودم رو بکشم که تو اون دانشگاه لعنتی رام بدن و این بابا با روانگردان یدفعه ای عاشق فیزیک شده، چیزی که هیچ استعداد و پیش‌زمینه ای راجع بهش نداشته و الان احتمالا راحت میتونه بره اون دانشگاه درس بخونه)

الکس: شطرنج بازی کردی؟ تو شطرنج بازیکن های خیلی حرفه ای میتونن تا ده ها حرکت بعد رو پیشبینی و آنالیز کنن. بعد مصرف آیاهواسکا یه همچین اتفاقی تو ذهنت میفته. زنجیره ای از تمام تفکرهایی که داشتی تا یه تصمیم های مختلف زندگیت بگیری با سرعت خیلی زیاد از جلوی چشمت میگذره و میتونی دلیل واقعی خیلی چیزا تو زندگیت رو با چشم خودت ببینی! من سه روز متوالی مراسم آیاهواسکا تو اسپانیا داشتم. روز اول واقعا چیز خاصی حس نکردم. روز دوم تاثیرات کمی قوی تر بود و روز سوم روزی بود که جادوی آیاهواسکا اتفاق افتاد. و ببین! روز سوم اینطوری بودم که، اوه خدای من! پس بخاطر این بود! اونروز من در شادترین لحظه زندگیم بودم و داشتم مثل چی اشک میریختم! مثل بقیه کسایی که تو مراسم بودن. غیر قابل وصفه. اصلا نمیشه توضیحش داد…

من: الکس، ببین، نمیدونم راجع بهش چیزی شنیدی یا نه ولی یه پدیده ای به نام False Memory وجود داره، اینطوریه که مغز آدم خیلی وقت ها توضیحات و خاطرات جعلی برای چیز هایی که نمیتونه براشون توضیحی پیدا کنه در میاره. از کجا میدونی که آیاهواسکا و این زنجیره یادآوری هایی که گفتی ساخته و پرداخته مغزت نباشن و این صرفا یه اثر جانبی آیاهواسکا نباشه؟

الکس: آره خوب. ادعا نمیکنم که اینها واقعی باشن. اصلا شاید آیاهواسکا از من یه آدم دیوانه عجیب غریب ساخته باشه، شکی درش نیست. فقط میتونم بگم که بینش آدم رو نسبت به خیلی چیزا عوض میکنه. میتونم بگم که من قبل آیاهواسکا یه آدم احمق به تمام معنا بودم، و الان فکرم به روی چیز هایی باز شده که قبلا بدون اینکه بهشون فکر کنم انکارشون میکردم. راجع به مدیتیشن اطلاعی داری؟‌ میدونی هدف مدیتیشن در نهایت چیه؟

من: هممم. فکر کنم در نهایت هدف این بود که آدم خودآگاهش رو از هویت دنیوی و فیزیکی ای که ذهنش برای خودش ساخته و تعریف کرده جدا کنه یجورایی. با تمرین آزاد گذاشتن ذهن و تماشای افکار بدون قضاوت کردنشون… درسته؟

الکس: دقیقا! دقیقا! من بدون آیاهواسکا به همچین بینشی نرسیده بودم و احتمالا تو برای درک این چیز ها به سایکدلیک نیازی نداری.

من: اوه، خوبه پس. خوشحالم! راستش رو بخوای فکر نکنم جرئت امتحان کردن همچین چیزی رو داشته باشم، شنیده ام بعضی وقت ها ممکنه افسردگی های شدید بده.

الکس: آره، یه تعداد کمی از افرادی که تو گروهمون بودن هم در نهایت نتایج خوبی نگرفتن… راستی،‌ اون پسر آمریکایی، الیوت، که داشتیم باهاش حرف میزدیم رو یادته؟ شرط میبندم که اون فقط میخواسته شوآف کنه با تجربه‌ش! منظورم اینه که، آره، یجورایی راست میگه بعد مصرف قارچ های جادویی و ماری‌جوآنا میتونسته صدای تپش قلب درخت های جنگل و مکیده شدن آب رو گوش کنه و توهم های بصری داشته باشه، میتونم درک کنم چی میگه… ولی بهم اعتماد کن، این واقعا چیزی نیست که سایکدلیک ها بهت میدن!

من: ببین تو داری میگی که الیوت با تعریف این خاطرات داشته شوآف میکرده. از کجا معلوم که تو هم در حال حاضر مشغول همینکار نباشی؟! فقط در یک سطح دیگه…

الکس: هممم. شاید؟ انکارش نمیکنم! بله ممکنه! بهرحال، میدونی، همه به این قضیه به چشم فان نگاه میکنن! در صورتی که این واقعا یه قضیه جدی و مهمه مرد! همه میخوان بگن که زندگی های خوبی دارن، پول زیاد، تجربه های زیاد، تعداد کشور های زیادی که سفر کردن و دختر های زیادی که مخ زدن و روانگردان های مختلفی که مصرف کردن! بیشتر آدما اینروزا زندگی هیجان‌انگیز و باحال رو با اینچیزا تعریف میکنن. ولی این واقعیت ما نیست و همیشه یه غم و نارضایتی تو همه ما وجود داره که پنهانش میکنیم. آیاهواسکا بهت کمک میکنه که این بینش عمیق نسبت به خودت رو بدست بیاری، و بعد بدست آوردن این آگاهی، خیلی راحت تر میتونی روی خودت کار کنی و عقده هایی که وجود داشتن و ازشون اطلاعی نداشتی رو برطرف کنی.

من: میدونی الکس، خیلی خوبه که بین اینهمه آدم که اینجا فقط دنبال پارتی کردن هستن کسی هم باشه که آدم بتونه باهاش صحبتای عمیق داشته باشه. واقعا خوشحالم.

الکس: برای منم عجیب بود چون معمولا ملت به اینجور حرفا زیاد گوش نمیدن.

مزایا و معضل های ایرانی بودن

نیمه های شب به شهر شانگهای رسیدم و از اونجایی که اتوبوس های شهری در اون ساعت کار نمیکردند تصمیم گرفتم با تاکسی به مرکز شهر برم. نزدیک به خروجی فرودگاه یکی از همان سودجو های چینی جلوی من رو گرفت و پرسید ازم که کجا میرم. وقتی آدرس رو بهش نشون دادم در نرم افزار DiDi Taxi مبدا و مقصد رو زد و قیمتی که بهم نشون داد خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم. شاخ دراودم! DiDi Taxi که همیشه قیمت های مناسبی رو نشون میداد؟! متوجه شدم که کلکی تو کار هست پس خودم هم دوباره همون مبدا و مقصد رو در موبایل خودم وارد کردم و… بله! نصف قیمتی که اون اقا نشون داده بود! معلوم بود یجوری نرم افزار رو دستکاری کرده بودن که قیمت خیلی بالاتر نشون بده! عجب! داشتم فکر میکردم که شاید فقط ما ایرانی ها هستیم که حواسمون جمعه و گول قالتاق بازی های بعضی از این برادران چینی رو نمیخوریم :)) بالاخره یک عمر زندگی کردن تو حیات وحش باید مزایای خودش رو هم داشته باشه! طبق معمول باهاش چونه زدم تا جایی که راضی شد با کمی بیشتر از قیمتی که روی موبایلم بود من رو برسونه.

نزدیکی های مرکز شهر شانگهای، متوجه منظره عجیبی شدم، روی داشبورد ماشین نماد داس و چکش (کمونیسم) حک شده بود و وقتی این نماد رو در بین آسمان خراش های شانگهای میتونستی ببینی، کنتراست چمشات رو کور میکرد!

بالاخره ساعت ۲ نیمه شب به هاستل رسیدم. در کمال تعجب پائولو هم دقیقا همزمان با من به هاستل رسیده بود. پائولو خیلی سریع کلید اتاقش رو گرفت ولی مثل اینکه اون پسر جوان چینی بعد از دیدن پاسپورت ایرانی من کمی تعجب کرد و به شک افتاد. نزدیک ۵ دقیقه به یک دفترچه راهنما نگاه میکرد و بعد از اون شروع کرد به سوال و جواب:

  • مسئول هاستل: برای چی شانگهای اومدید؟
  • من: من گردشگر هستم
  • مسئول هاستل: شما میخواید تو شانگهای کار کنید؟
  • من: نه. گفتم که من گردشگر هستم!
  • مسئول هاستل: یعنی نمیخواید تو شانگهای اقامت داشته باشید درسته؟
  • من: نه. چرا این سوال ها رو از من میپرسید؟!
  • مسئول هاستل: چند لحظه…
  • مسئول هاستل: مشکلی نیست. بفرمایید اینم کلید اتاقتون
  • من: نمیفهمم. چه مشکلی وجود داشت. این طرز برخوردتون اصلا مناسب نبود!
  • مسئول هاستل: (پاسخی نداد)

مکالمه بالا من رو یاد حرف های رضا انداخت. میگفت که تو شانگهای خیلی بعیده بانکی پاسپورت ایرانی رو برای چنج کردن پول قبول کنه. پولم تموم شده بود و استرس داشتم که نکنه به مشکل بخورم. بهرحال فردای اون روز راهی چند بانک شدم تا ببینم میتونم خاکی بر سرم بریزم یا نه؟ به Bank of China در همون نزدیکی ها رفتم و بهشون گفتم که میخوام پول چنج کنم. مسئول مربوطه پاسپورتم رو ازم خواست و به محض دیدن کلمه ایران چشم هاش گرد شد. گفت: نه نه! من هم گفتم: چرا؟! گفت: نه نه نه! صبر کن.

به شخصی آن بیرون با یک کیف بزرگ اشاره کرد. متوجه شدم که این شخص بصورت آزاد یوآن میفروشه. با کمی ترس و لرز از اینکه ممکن بود پول تقلبی بهم بندازه ازش مقدار کمی یوآن خریدم. خوشبختانه پول تقلبی نبود.

لهستانی خوش‌خیال

بعد از ظهر امروز، بعد از برگشتن از کوهستان های ژانگجیاجیه به اتاقم در هتل، متوجه شدم که وسایلم رو جمع کردن و میخوان شوتم کنن بیرون. از ساعت ۱۲ گذشته بود و من کمی برای چک اوت دیر کرده بودم. خیلی زود همه چی رو جمع و جور کردم و اتاقم رو تحویل دادم. هنوز تا پروازم که ساعت ۱۱ بود وقت خیلی زیادی مونده بود. خوابم میومد و از اونجایی که نمیتونستم بخوابم مجبور شدم خودم رو سرگرم کنم. از صاحب هاستل درباره دیدنی های دیگه شهر پرسیدم و بهم یک غار رو معرفی کرد. چند ساعتی رو در اون غار که پر از توریست بود گذروندم. دیدنش خالی از لطف نبود.

نزدیک های شب شده بود و تا چند ساعت دیگه باید به فرودگاه ژانگجیاجیه جهت پرواز به آخرین مقصد سفرم یعنی کلانشهر شانگهای میرفتم. بنابر پیشنهاد پائولو (که اون هم بطور اتفاقی دقیقا ساعتی که من پرواز داشتم به شانگهای پرواز داشت) قبل از حرکت به سمت فرودگاه به یک رستوران کوچیک رفتیم تا دلی از عزا در بیاریم. من طبق معمولی بک غذای سبک و گیاهخواری سفارش دادم و پائولو هم نوعی خوراک گوشت محلی سفارش داد که واقعا خوشمزه بود. کاش اون رو سفارش میدادم! متاسفانه خارجی ها تعارف کردن بلد نیستند (یعنی اصلا همچین چیزی براشون ناشناخته س) پس خودم دست به کار شدم و از غذای خودم براش گذاشتم و کمی از غذای پائولو هم امتحان کردم:))

  • من: دیگه داره دیر میشه. بیا زودتر راه بیفتیم
  • پائولو: الان؟ خیلی زوده که! من همیشه نهایتا ۲ ساعت قبل پرواز به فرودگاه میرم!
  • من: تاکسی گیر نمیاد پسر! گفته باشم بهت!
  • پائولو: نه من اپلیکیشین DiDi دارم. همیشه زود ماشین با قیمت خوب پیدا میشه! اینقدر استرس نداشته باش مرد.
  • من: باشه هرچی شما بگی‌ 🙂

یک ساعت بعد…

  • من: پیدا شد؟
  • پائولو: نه هنوز. نمیدونم چرا هیچ راننده ای قبول نمیکنه‌ 🙁
  • من:‌ ای بابا. گفتم که زودتر بریم. برای همین بودا!
  • پائولو: من که نمیدونستم قراره اینجوری بشه!
  • من: آخه این وقت شب تو این شهر کوچیک معلومه هیچکی قبول نمیکنه! حالا چه خاکی بریزیم سرمون؟!
  • پائولو: بذار یه دقیقه دیگه صبر کنیم.
  • من: من میرم ببینم تاکسی میتونم گیر بیارم یا نه!

با خودم فکر کردم که اگه بخوام به حرف پائولو برم به هواپیما نمیرسم و بیچاره میشم. پس دست بکار شدم و با یکی از تاکسی های نزدیک چهارراه صحبت کردم و ازش پرسیدم تا فرودگاه چقدر میبره. گفت ۱۲۰ یوآن، همون قیمتی که تاکسی آنلاین گفته بود! شاخ دراورده بودم! نمیتونستم قبول کنم چینی جماعت بدون تخفیف گرفتن قیمت واقعی رو بهت بگه. برای همین در یک حرکت غیر منتظره، بهش گفتم که با ۶۰ یوآن مارو برسونه. هرچقدر تلاش کردم پایین تر نیومد. پس مطمئن شدم این آقا از اون چینی خوباس و نمیخواد سرم کلاه بذاره (امیدوارم که همینطور بوده باشه)

اینگونه شد که ما افسار دوست لهستانیمون رو گرفتیم و با یه قیمت مناسب راهی فرودگاه شدیم 🙂

پارادوکس تولد

ساعت ۷ صبح به شهر زیبای ژانگجیاجیه رسیدم. هاستلم رو در روستایی در نزدیکی شهر به اسم وولینگیوان گرفته بودم. این منطقه از همه شهر هایی که تا الان دیده بودم زیبا‌تر بود و انرژی مثبت عجیبی داشت. خیلی خسته بودم. ای کاش که هاستل نگرفته بودم! واقعاً حوصله روبرو شدن با چند تا آدم جدید تو یه اتاق اشتراکی رو نداشتم. گردنم به شدت درد میومد. به این فکر میکردم که سفر کردن در عین لذت بخش بودنش واقعاً سخته. بی‌خوابی، بدن درد، اضطراب، ترس، تنهایی و دلتنگی. سفر کردن اون چیزی که تو صفحات اینستاگرامی مردم میبینید نیست. ما ها همیشه بهترین زمان هامون رو با بقیه به اشتراک میذاریم و سختی‌های زندگی رو از دیگران مخفی میکنیم.

کانال آب زیبا که انعکاس پل چوبی کوچکی روی اون افتاده
این کانال زیبا روبروی مجموعه ای از مهمانخانه ها، کافه ها و رستوران ها قرار داشت.

بعد چندین کیلومتر پیاده روی و کشیدن بار به هاستلم رسیدم. کارت اتاقم رو گرفتم و وقتی در اتاق رو باز کردم، خدای من. یک تخت بیشتر توش نیست! یادم افتاد که اتاقی که تو این شهر رزرو کردم اتاق خصوصی بوده! اون لحظه من خوشحال ترین آدم روی زمین بودم! سریع دوش گرفتم و پریدم تو تخت و تا ۶ عصر خوابیدم 🙂

محوطه بیرونی یک رستوران رنگارنگ
رستوران ها و کافه های رنگارنگ سرتاسر وولینگیوآن رو فراگرفته بودن.

تا ساعت ۱-۲ بعد از ظهر هوا عالی بود. بعد بیدار شدنم پس از یه سفر خیلی طولانی تصمیم گرفتم  برم بیرون و غذا های محلی شهر ژانگجیاجیه رو امتحان کنم. اولین رستورانی که سر راه پیدا کردم رو رفتم. صاحب رستوران یک غذای بادمجان دار بهم پیشنهاد داد و ازونجایی که بادمجان جزو امن ترین غذا هایی هست که تو یه کشور خارجی میشه سفارش داد همون رو انتخاب کردم. غذا بیشتر شامل انواع سبزیجات، سیب زمینی و بادمجان بود. طبق معمول غذا رو با انواع ادویه ها و فلفل تند طعم داده بودند .همراه با غذا یه ظرف خیلی بزرگ از برنج و یک کاسه آب جوش و یک سطح هم بود که نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. پیشخدمت رو صدا زدم و با زبان اشاره از خواستم که راهنماییم کنه! گارسون داخل کاسه کمی اب جوش ریخت و تکونش داد و بعد آب جوش رو داخل سطل خالی کرد. تا جایی که متوجه شدم احتمالا داشت کاسه رو ضد عفونی میکرد! کار عجیبی بود چون همه چیز تمیر بنظر میومد. شاید این هم یکی از رسم های عجیب و غریب چینی هاست!

کوه هایی که مثل سیخ از زمین بلند شده اند و پشت هوای مه آلود اون روز مثل رویا بنظر میرسیدند
بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت… مخصوصا امروز که هوا مه آلود تر از قبل بود…

میخواستم برم بیرون که دیدم بارون شدیدی گرفته که کمی از دوش آب نداشت. به سوپرمارکتی که به رستوران چسبیده بود رفتم و یه لباس بارانی مشمایی و یک پاکت سیگار اعلای چینی خریدم و زدم بیرون تا از این هوای  عالی لذت ببرم 🙂

بعد چند دقیق قدم زدن متوجه شدم که بارون به قدری شدید هست که به کفشهام داره نفوذ میکنه و کامل خیس میشه. از اونجایی که خاطره خوبی از این قضیه تو سفر قبلیم به گرجستان نداشتم سریع یک کافه پیدا و منتظر شدم بارون بند بیاد. شارژ موبایلم هم خوشبختانه تموم شده بود پس خیلی سنتی سر جام نشستم و به هوای مه آلود و بارونی بیرون خیره شدم. آرامش عجیبی رو میشد توی این شهر حس کرد.

دو خانم در حال عکس برداری از کوه های ژانگجیاجیه

آلمانی ها

درحالی که از بارون رو از پنجره تماشا میکردم، یک دختر چینی و دو پسر اروپایی وارد کافه شدند. فضولی کردم و به حرفاشون گوش دادم و متوجه شدم که توریست هستند. از اونجایی که کمی هم آلمانی میدونستم متوجه شدم که ابن دو پسر به زبان آلمانی حرف میزنن. من که حوصله م سر رفته بود و شارژ گوشی م هم تموم شده بود تصمیم گرفتم بهشون ملحق شم و ازشون درباره شهر بپرسم.

  • سلام. میتونم بهتون ملحق شم؟
  • البته چرا که نه!
  • اهل کجا هستید؟ توریست هستید؟
  • آره. اومدیم اینجا برای تفریح. ولی مدت زیادیه که تو چین هستیم. برای یک دوره کارآموزی به چین اومدیم. تو چی؟ اهل کجایی؟
  • (دقیقا پشت سر من یک نقشه از کره زمین بود، به ایران اشاره کردم) اینجا! ایران
  • اوه! خیلی هم عالی
  • چرا حالا چین رو انتخاب کردید؟
  • هوم. دانشگاهمون یکسری جاهارو تو آلمان و چین برای کارآموزی معرفی کرد، ما هم تصمیم گرفتیم مدتی رو خارج از کشور بگذرونیم.
  • یعنی همه دانشجو های آلمانی برای کارآموزی میرن خارج؟
  • همه که نه… اینکار بیشتر بین دانشجوهای مارکتینگ و کامپیوتر مرسومه

گفتن که شب قراره دور هم جمع بشن و ورق بازی بکنن. دعوتم کردن که بهشون ملحق بشم. از اونجایی که برنامه خاصی هم برای شب نداشتم، و بیشتر دیدنی های شهر ژانگجیاجیه برای صبح ها بود، دعوتشون رو قبول کردم. راهی هاستل شدم و بعد یه دوش آب گرم و یکی دو ساعت استراحت دوباره زدم بیرون تا به هاستل دوستان آلمانی (که علاوه بر هاستل یه کافه رستوران قشنگ هم بود) برم. شهرستان وولینگیوان، ایندفعه در شب، با مفازه های نورانی، فضای آرامبخش و رطوبت ملایمی که داشت دلربایی میکرد. بعد از چند دقیقه گشت زدن نمیتونستم پیداش کنم پس به یکیشون تو WeChat پیام دادم که بیاد بیرون و راهنماییم کنه. مشغول پیام دادن با موبایلم بودم که… آخ!!!

لوستر های قرمز رنگ نورانی چینی در شب
لوستر های قرمز رنگ چینی، یکی از سوژه های اصلی عکاسی من در شب های کشور های آسیایی هستند!

یکی از این چینی های دیوونه که همینطوری بدون اینکه پشتش رو ببینه داشت دنده عقب میرفت که زد به من. شوک شده بودم. میخواستم چند تا فحش نثارش کنم ولی متاسفانه چینی بلد نبودم. آه. فکر کنم قبلا هم گفته بودم که رانندگی چینی ها افتضاحه. مشکل اینجاس که ماشین هاشون هم صدا نداره و اصلا متوجه نشدم ماشین داره عقب عقب میاد. خدایا. این سومین باره در طول ۱۵ روزه که دارم تصادف میکنم! (دفعه قبلی یک موتوری که با سرعت زیاد از پیاده رو داشت رد میشد بهم برخورد کرد!) کمرم بدجور درد گرفته بود و تصور اینکه این موقع شب تو یک روستای نه چندان معروف در یک شهر غریب راهی بیمارستان بشم فکرم رو سخت مشغول کرده بود.

بالاخره پیداشون کردم و یک نفر جدید (پائولو) به گروهمون اضافه شده بود. ازم پرسید:

  • تو اهل کجایی؟ ندیده بودمت
  • میتونی حدس بزنی؟
  • همم. بنظرم باید آسیایی باشی. درسته؟
  • نه!!! واقعا شبیه آسیایی هام‌؟‌!‌ (امیدوارم از این حرفم نژادپرستانه برداشت نکرده باشند)
  • آره یکم. نمیدونم. هممم
  • خاورمیانه، ایران!
  • اوه ایران. راستش اولین باریه که ینفر از ایران میبینم. خیلی اطلاعات زیادی از ایران ندارم. فقط میدونم که با آمریکایی ها خیلی مشکل دارید!
  • تو چی؟ کجایی هستی؟ چرا اومدی چین؟
  • من لهستانی هستم. ولی فیلیپین زندگی میکنم. شهر مانیلا. کارم اونجاس. چند وقت پیش یه آفر خیلی خوب پرواز به چین دیدم. خیلی سریع خریدمش. دو هفته ای هست که دارم به چین سفر میکنم. بعد از اینجا دارم میرم شانگهای.
  • عه منم دارم میرم شانگهای!
  • چه خوب. کدوم هاستل میری؟
  • فکر کنم هاستل فونیکس لائوشان بود اسمش
  • اوه پسر چقدر جالب! منم همونجا دارم میرم فکر کنم!! کی داری میری؟
  • پسفردا میرم.
  • منم پسفردا دارم میرم. پروازت چه ساعتیه؟
  • ساعت ۱۱ شب فکر کنم
  • پرواز منم ساعت ۱۱ س!
  • نگو که بعد از شانگهای میخوای بری ایران!!!
  • نه دیگه‌:))

هممون از این تصادف جالب تعجب کرده بودیم. من شروع کردم به سخنرانی درباره پارادوکس تولد و توضیح اینکه چنین تصادف هایی خیلی هم دور از انتظار نیستند!

قبل از عزیمت به بهشت

آخرین روزم رو در شهر چنگدو میگذرونم. فردا قراره به شهر ژانگجیاجیه برم. این شهر کوهستان های عجیبی داره. میتونی صخره های عجیب و غریبی رو ببینی که مثل سیخ از دل زمین درومدن بیرون و منظره ای شبیه شهر پاندورا تو فیلم آواتار بوجود آوردن! بسیار مشتاق بودم که حتماً این شهر رو ببینم. خیلی از دوستام میگفتن که بهترین بخش سفرشون در کشور چین همین شهر بوده! متأسفانه بلیت قطار مستقیمی به این شهر وجود نداشت و تمام پرواز ها هم پر بودن. بدون برنامه‌ریزی سفر کردن این مشکلات رو هم داره دیگه! مجبور شدم دوتا بلیت قطار بگیرم. یکی به مقصد شهری به نام Yichang و بعدی هم از ییچانگ به ژانگجیاجیه. متأسفانه کردیت کارتم به مشکل خورد و فقط یکی از این بلیت ها برام صادر شد! 🙁 حالا مجبور بودم هرطور که شده اونیکی قطار رو هم رزرو کنم و هیچ آژانس مسافرتی هم نزدیک هتلم نبود. به همون رستورانی که چند روز پیش رفته بودم رفتم. صاحب مغازه من رو یادش بود. پرسید که دوباره همون سفارش ها رو میخوای؟! من هم مثل قبل دوباره دامپلینگ سفارش دادم و ازش پرسیدم که این اطراف جایی رو میتونه بهم معرفی کنه که بلیت قطار بخرم؟! جایی رو پیدا نکرد ولی بهم گفت که میتونه با موبایل خودش برام بلیت رو بگیره. تقریباً نیم ساعت دست به گوشی شد و تلاش کرد که این بلیت رو برام بگیره. من هم به عنوان تشکر ۳۰ یوان بهش دادم 🙂

دامپلینگ در حال جوشیدن در ظرف فلزی
دامپلینگ یه تیکه خمیره که توش رو با محتویات مختلف مثل گوشت یا سبزیجات پر میکنند و داخل مایعی مثل سرکه می پزند. تو عکس بالا بنظر میاد ظاهر زیبایی نداره ولی خوشمزه س! در واقع تنها غذاییه که تو چین میتونید بخورید و حالتون بهم نخوره 🙂

خیالم راحت شد و تصمیم گرفتم شب رو دوباره به مرکز شهر و خیابان چونشی برم. اونجا رو خیلی دوست داشتم. پر از ساختمون های مدرن و جمعیت. فضای خیلی زنده‌ای داشت و همه جا نورانی بود.  یک چای فروشی اونجا پیدا کرده بودم به اسم Cheesotea. چینی‌ها به طرز عجیبی چای دوست دارند! چایی که ما میخوریم نه! چینی‌ها هزاران مدل چای مختلف دارن و بیشتر از چای سیاه، چای سبز مصرف میکنن. اون هم بصورت سرد و ترکیب شده با چیزای مختلف! چای-شیر، چای-آناناس، چای-هندوانه، هلو و … هرچیزی که فکرش رو بکنی چینی‌ها ترکیبش با چای سبز رو زدن و واقعاً خوشمزه هم هست! فکر کنم از اسم Cheesotea بتونی حدس بزنی ترکیب چای با چیه :)) پنیر! عالی بود. واقعاً طعم تلخی چای یاس وقتی با طعم شور پنیر ترکیب میشد مزه بهشت میداد!

ایرانی ها، ایرانی ها همه جا!

بعد کلی کوهنوردی حسابی خوابم گرفته بود و چرت میزدم که یکدفعه پسر جوونی وارد اتاقمون شد. ازم پرسید که تخت D رو رزرو کرده ولی چرا تخت D پره. من هم بهش توضیح دادم که آره. مدیریت اینجا افتضاحه و تخت هارو اشتباهی میدن و اینا. پرسیدم ازش که Where are you from? گفت Im Reza، I’m from Iran. شوکه شدم. هیچ‌وقت فکر نمیکردم تو یه هاستل وسط پکن اینقدر احتمال هم اتاقی شدن با یه ایرانی بالا باشه. اولش میخواستم سرکارش بذارم و انگلیسی حرف بزنم ولی خوب تازه از خواب پاشده بودم و هنوز کمی منگ بودم. حتی سوییچ کردن به زبان فارسی هم برام سخت بود. بعد ۱۰ ثانیه فکر کردن گفتم «شما هم ایرانی هستید؟!» ولی خوب بیشتر دوست داشتم بگم که «حاجی برگااام، از خودمونی که:)))» البته خودش بعدا بهم گفت که شک کرده بوده من ایرانی هستم!

رضا ۲۹ ساله بود و در شهر شانگهای دکتری مهندسی عمران میخوند و میخواست برای تعطیلات برگرده به ایران. وسط راه هم اومده بود ۳ روز پکن گردی کنه! تصمیم گرفتیم باهم بریم بریم یه دوری بزنیم و گپ و گفتی هم داشته باشیم.

  • رضا: چینی شدی یا نه؟
  • من: یعنی چی؟ منظورت چیه؟
  • رضا: یعنی مثل چینیا ساعت ۵ شام میخوری یا نه؟ هنوز هم رو ساعت ایران تنظیمی؟!
  • من: اوه. نه! همون ساعت اینا. ۵؟! خیلی زود نیست؟!
  • من: دانشگاه های چین چطورن؟ راضی هستی؟
  • رضا: والا چین رو فقط دانشجو هایی میان که هیچ جای دیگه نتونسته باشن برن… درسته. دانشگاهای خیلی خوب و معروفی داره ولی اصلا قابل مقایسه با دانشگاهای اروپایی نیست… مشکل اینجاس که دانشگاه های اینجا International به اون مفهومی که تو دانشگاهای اروپا و کانادا میشناسیم نیستن. یعنی به عنوان یک چینی خیلی موقعیت برای پیشرفت داری، چونکه استاد ها چینی هستن و بطور کلی براشون کار کردن با دانشجو های چینی راحت تره. ولی به عنوان یک خارجی… نه خیلی! اگه میتونی بری اروپا یا کانادا اصلا به اینجا فکر هم نکن! بذارش گزینه آخر. 
  • من (در حال قاچ کردن هنوانه ای که امشب خریدم): بنظرت باید به این پسر چینیه تعارف کنم؟ اینا همچین رسمی دارن؟
  • رضا: نه. اصلا تعارف کردن برای اینا هیچ معنی نداره. تعارف کنی کلی تعجب میکنه. امتحان کن!
  • من: بفرمایید. هندوانه میل کنید!
  • پسر چینی که کنارمون نشسته بود: اووووه. نه! مرسی! (طوری چشم های ریزش رو از تعجب باز کرد که انگار دارم بزرگترین لطف دنیا رو در حقش میکنم!)
  • رضا: دیدی؟ اینجا تعارف کردن نشانه ادب نیست. از اینکه چیزی از دست غریبه بگیرن و بخورن میترسن.

آدمای عجیبی هستن. خیلی زود پیشرفت کردن. تمام مدت دارن کار میکنن. زندگیشون اصلا شبیه غربی ها نیست. فقط و فقط مشغول کار هستند. متاسفانه آمریکا جلوشون سنگ اندازی میکنه وگرنه اینا راحت آمریکا رو هم رد میکردن!

رضا

دیوار بزرگ چین

امروز صبح زودتر از همیشه از خواب بیدار شدم و بعد از صرف یک صبحانه انگلیسی منتظر اتوبوس برای عزیمت به سمت دیوار بزرگ چین شدم. دیوار چین رو تنهایی و بدون تور هم میشه رفت ولی من بدلیل خستگی شب قبل و درد پا ها در اثر پیاده روی تصمیم گرفتم خیالم رو راحت کنم و با توری که از طرف هاستل تدارک دیده شده بود برم.

صبحانه انگلیسی شامل قهوه نیمرو لوبیا قارچ سوسیس و دو عدد نان تست
قرار بود کوهنوردی کنم پس تصمیم گرفتم قبل راه افتادن حسابی از خودم پذیرایی کنم =)

مثل اینکه اتوبوس با کمی تأخیر قرار بود بیاد. حوصله م سر رفته بود پس تصمیم گرفتم سر صحبت رو با مرد جوانی که کنارم ایستاده بود باز کنم. آدام اهل لهستان بود و با دوست دخترش مشغول جهانگردی بودن. ازش پرسیدم که چه مدتی میخواد تو چین بمونه گفت ۳ روز. من هم گفتم فقط ۳ روز؟! من ۲۰ روز اینجا میمونم هاها! مثل اینکه بهش برخورد. پرسیدم ازش مقصد دیگه ای غیر از چین هم دارید؟ گفت که ما از کره شمالی اومدیم اینجا. برگام ریخت. چندتا سؤال ازش راجع به کره شمالی پرسیدم و اون هم استقبال کرد و تمام مسیر ۲ ساعته تا دیوار چین، با تعریف سیر تا پیاز جزئیات سفر هیجان انگیزش سرم رو خورد:)) میخواست بهم ثابت کنه که اره داداش، مونده به ما برسی 🙂

دیوار بزرگ چین در میان تپه های سبز
کمی صبر کردم تا همه گردشگر ها از کادر بیرون برن و بعد این عکس زیبا رو گرفتم.

کم کم میتونستی روی کوه‌ها قسمت‌های بازمانده از دیوار چین رو ببینی. بالاخره رسیدیم. راهنمای تور  به ما ۳ ساعت وقت داد که ۷ برج از این دیوار بلند رو فتح کنیم. کوه‌ها کاملاً سبز بودن و جز دیوار حتی یک لکه غیر سبز هم نمیتونستی ببینی. مثل جنگل های شمال خودمون. اوایل مسیر جوگیر شده بودم و به همراه دو پسر فرانسوی از بقیه جلو زدیم. چینی‌ها این دیوار رو برای دفاع در برابر حمله مغول ها ساخته بودن. هرچند که به اتفاق نظر دوست های فرانسویم معتقد بودیم که ساختن این دیوار خریت محض بوده! کافی بود یه نردبون بذارن تا خیلی راحت از دیوار ها رد شن!

توکیو، ایکه‌بوکورو، در باب حکمت قماربازی

هوای پاییزی خیابون های مدرن توکیو، به هیچ وجه حس و حال غم انگیز یک روز بارونی رو ایجاد نمیکنه. زندگی زیر چراغ های نئونی و تلویزیون های شهری که سرتاسرت رو محصور کردن جریان داره و سیل عظیم جمعیت وقتی که چراغ عابر پیاده سبز میشه اصلا تو رو یاد پوچی تمدن های مدرن امروزی نمیندازه. (البته بستگی داره چطور بهش نگاه کنی!)

توکیو بقدری بزرگه که به خودم زحمت ندادم در طی زمانی کوتاهی که اونجا اقامت داشتم همه دیدنی های اصلیش رو ببینم. ترجیح میدم تو خیابون ها و کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنم و از فاز (Vibe) شهر لذت ببرم. توی بقیه سفرهایی که داشتم هم همینطور بوده…

ایستگاه مترو محله ایکه‌بوکورو

بگذریم، نمیخوام سفرنامه بنویسم، چون طی ۷ روز، سفری به شکلی که مدنظرم بود، اتفاق نیفتاد. بنظرم بهتره که این اقامت کوتاه رو یه “گردش ساده” خطاب کنم. آخرین شبی بود که در توکیو میگذروندم و ازونجایی که تو یک شب هم کار خاصی نمیشد انجام داد، تصمیم گرفتم امشب رو هم با قدم زدن های طولانی، چایی خوردن در کافه ها و بارهای رندوم و گم شدن در شهر زیر بارون به پایان برسونم. کاری که همیشه دوست داشتم،‌ حتی توی محل زندگی خودم.

نکته جالب اینه که روز های پایانی سفر هیجان آدم فروکش میکنه و اندوه سبکی آدم رو فرا میگیره،‌ مثل تموم شدن یک کتاب، یا سریال مورد علاقه‌ای که با شخصیت هاش خو گرفته بودی…  ولی با وجود همه این‌ها، روزهای آخر آدم به کارهایی میگذره که واقعا دوستشون داره،‌ روزهای آخر همه چیزهایی که ندیدی، کارهایی که نکردی و موقعیت هایی که از دست دادی رو بیخیال میشی و حرص و طمع رو کنار میذاری و در نهایت سعی میکنی،‌ از طریق زیبایی هایی که همه جای شهر وجود دارن و متوجهشون نمیشدی، این پایان رو با صلح بگذرونی.

توکیوی افسانه ای در شب زیر باران
توکیوی افسانه ای در شب زیر باران…

میدونی منو یاد چی انداخت؟‌ بیمارهای سرطانی که به محض فهمیدن این حقیقت که زمان زیادی براشون نمونده به یک انقلاب درونی میرسن و زندگی به طرز غیرمنتظره‌ای براشون آغاز میشه! اولویت هایی که تو ذهنشون برای زندگیشون در نظر گرفته بودن زیر و رو میشن و نهایت تمرکزشون رو روی مسائلی میذارن که همیشه براشون مهم بوده ولی…

همینطور که بی‌هدف در پیاده‌رو های نیمه خلوت محله ایکه‌بوکورو قدم میزنم، چشمم به یکی از اون مغازه هایی که پر از دستگاه ها و بازی های Arcade بود افتاد (این مراکز تو ژاپن خیلی طرفدار دارن). اون مغازه خاص پر از دستگاه های Claw crane بود، از اونهایی که با انداختن سکه و هدایت چنگک میتونستی عروسک ها/جایزه های مختلف برنده بشی. هرچند بیشتر مواقع چیزی گیرت نمیومد ولی با کمی مهارت/خوش‌شانسی میتونستی دست خالی بیرون نیای. مدل کسب درآمد اینجور کسب و کار ها بر پایه احتمالاته. بصورت کلی احتمال برنده شدن شما بسیار پایین تر از احتمال برنده نشدن شماست. میانگین مهارت افرادی که تو اون مغازه حضور داشتن به قدری بود که احتمالات تضمین کنه پولی که صاحب مغازه بدست میاره بیشتر از ارزش جایزه هاییه که مردم برنده میشن.

یادمه که شیهان میگفت این مغازه ها (که به اسم “پاچینکو” معروفن) رو یاکوزا ها (مافیای ژاپن) اداره میکنن، بالاخره پول خوبی تو صنعت شانس / قماربازیه!

من از همه اینها آگاه بودم و میدونستم که در نهایت قراره بیشتر از چیزی که برنده خواهم شد پول خرج کنم، ولی با خودم گفتم، خوب؟ که چی؟ خریدن یک جنس به این شکل بیشتر حال میده!

لحظه ای که بالاخره چنگک جایزه‌ای که روش تمرکز کرده بودی رو میگیره و برات میاره، حسی به آدم دست میده که ارزش اون پول اضافه ای که برای بدست آوردن اون عروسک خرج کرده رو داره. در واقع اونها با گول زدن مغزمون دارن به ما “هیجان” میفروشن، و این نه تنها احمقانه نیست بلکه خیلی هم انسانی و اوکیه!

بله. من در آخرین شب تصمیم گرفتم سروتونین بخرم. و از این کار پشیمون نیستم‌ 🙂

عروسک پوکمون
یک عدد عروسک پوکمون برنده شدم، سوغاتی فانتزی ژاپن 🙂