سوهان قم در هاستل اسپوتنیک، ناف مسکو

روز اولی که به هاستل اسپوتنیک اومدم کمی معذب بودم. اول اینکه به محض رسیدن یولیا در رو باز کرد و وقتی بهش گفتم هوا چقدر سرده با حالت تمسخر بهم گفت: معلومه که سرده! اینجا روسیه س! چه انتظاری داشتی؟!!!! (شنیده بودم روس ها آدم های رک ای هستند و البته بهم گفته شده بود که ممکنه بنظر ما ایرانی ها این برخوردشون نامناسب بیاد، ولی خوب مدلشون همینجوریه، ته دلشون آدم های مهربونی هستند بنظرم!)

روی میز دوتا مرد مسن و درشت هیکل بلاروسی با شلوارک و زیرپیرهن پاره پاره نشسته بودن. اون لحظه های اول به طرز وحشتناکی مضطرب بودم و فقط امیدوار بودم زنده ازینجا در بیام بیرون! اولین سفرم بود و تجربه نداشتم. یولیا هم بدترین تخت ممکن رو بهم داد و من هم اعتراضی نکردم :)) قطعاً شروع جالبی برای یک سفر نبود ولی بعداً بهتر شد.

هاستل اسپوتنیک علیرغم تصاویری که تو اینترنت گذاشته بودن فضای بسیار کوچیکتری داشت. قفسه ای از کتاب های رنگارنگ شامل رمان های معروف و راهنمای های سفر در کشور های مختلف دنیا وجود داشت. روبروی پنجره هاستل صندلی راحتی گذاشته بودن. میتونستی درحالی که لم دادی پاهات رو به شوفاژ گرم زیر پنجره بچسبونی، چای بنوشی و از پنجره فضای نورانی شهر زیر برف رو ببینی و از موسیقی آرومی که در پس زمینه پخش میشد لذت ببری.

دکوراسیون زیباس هاستل، شامل قفسه ای از کتاب های رنگارنگ شامل رمان های معروف و راهنمای های سفر در کشور های مختلف
از بهترین دکوراسیون هایی که تو یه هاستل دیدم!
گلاب به روتون، این موسیقی ملایم تو دستشویی هاستل اسپوتنیک پخش میشد! 🙂

با وجود فضای گرم و صمیمانه اونجا، احساس غریبی میکردم. روز بعد برای اینکه این جو سنگین رو بشکنم سوهانی که از فرودگاه خریده بودم رو آوردم. (ایده جالبیه. همیشه با خودتون یک سوغاتی ای از کشور خودمون ببرید. همه خوراکی های ایرانی خوشمزه ن و کسی نیست که دوست نداشته باشه!)

+ هی، میخواید سوغات ایران رو امتحان کنید؟!

– البته چرا که نه!

+ بفرمایید!

– چی هست؟ سمی که نیست؟!

+ چرا هست. حسابی آدم رو چاق میکنه!

– (سوهان را امتحان میکند) چقدر شیرینه!

بعد از چند دقیقه…

– وای اینو بذاری اینجا من ۱ ساعته همه ش رو تموم میکنم. برش دار! معتاد کننده س!

اندراحوالات کردار روس ها

مارک منسون (که یکی از نویسنده های مورد علاقه من هست) تو یکی از کتاب هاش درباره سفرش به روسیه میگه:

مردم گستاخ بودند. هیچ کس لبخند نمیزد و همه بیش از حد مست بودند. رک و بی پردگی در اونها موج میزد و تعارف های الکی و مودب بودن های بیدلیل براشون معنایی نداشت. شما در روسیه به غریبه ها لبخند نمیزنید و تظاهر به دوست داشتن چیزی که دوست ندارید نمیکنید! در روسیه، اگه چیزی احمقانه هست شما میگید که احمقانه س. اگه کسی عوضیه، شما میگید که عوضیه. اگه با کسی خوشحال هستید و باهاش بهتون خوش میگذره میگید که باهاش خوشحالید و بهتون خوش میگذره! اهمیتی نداره که اون شخص دوستتون باشه یا یک غریبه که ۵ دقیقه پیش تو خیابون دیدید. هفته اول سفرم تمام اینها آزار دهنده بنظر میومد. مردم تمام مدت، طبق استاندارد ما غربی ها، گستاخانه و خشن برخورد میکردند و یک فرد با تفکر غربی [یا حتی بدتر، تفکر ایرانی!!] تمام مدت احساس میکنه بهش اهانت شده.

ولی همانطور که هفته ها میگذشت، بیشتر و بیشتر به رک گویی روسی عادت میکردم و شروع کردم به قدردانی از چیزی که واقعا بود: بروز احساسات خالص و دست نخورده، صداقت در واقعی ترین شکل ممکن. ارتباط بدون قید و بند ها و بدون تلاش های مستاصلانه برای مورد تایید دیگران بودن.

یکجورایی، بعد از سال ها سفر کردن، روسیه غیر آمریکایی ترین مکانی بود که در آن طعم جدیدی از آزادی رو تجربه کردم: توانایی گفتن هرچیزی که بدان فکر میکردم یا احساس میکردم، بدون ترس از پیامد های آن.

سفر کردن یک ابزار فوق العاده برای رشد شخصیه. چون که شما رو از ارزش های جامعه خودتون دور میکنه و نشون میده که یک جامعه دیگه با ارزش های کاملا متفاوت میتونه به حیات خودش ادامه بده و از خودش متنفر نباشه.

در معرض فرهنگ های گوناگون قرار گرفتن شما رو مجبور میکنه که به ارزشها و تفکراتی که تا الان بدیهی میدونستید دوباره فکر کنید و متوجه بشید که اون باور ها لزوما بهترین روش برای زندگی نیستند.

روسیه باعث شد به این فرهنگ لعنتی خوب بودن های الکی و متظاهرانه بیشتر فکر کنم و این سوال برام پیش بیاد که آیا باعث نمیشه در ارتباط با یکدیگر احساس ناامنی کنیم و صمیمیت بینمون از بین بره؟

بخاطر دارم روزی درباره این پدیده با معلم زبان روسی خودم بحث میکردم. نظریه جالبی داشت: روس ها که برای مدت طولانی و نسل اندر نسل زیر سایه کمونیسم زندگی میکردند، بدون ذره ای فرصت اقتصادی و فرهنگی بند شده با ترس، اعتماد به یکدیگر رو با ارزش ترین دارایی خودشون پیدا کردند، و برای ایجاد اعتماد، لازمه که روراست باشی! این یعنی وقتی اوضاع به خوبی پیش نمیره، این رو باید بدون تعارف بیان میکنی. این بروز احساسات نامتعارف صرفا به دلیل این حقیقت ساده که برای زنده بودن لازم بود، پاداش داده میشد.

تو باید میدونستی به چه کسی میتونی اعتماد کنی و به چه کسی نه، و خیلی زود هم باید میدونستی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *