برف برف برف…

ساعت ۱۱ صبحه هجدهم ژانویه، سرمای پنجره به پاهام خورد و توی لونه مکعب مستطیلی تاریک خودم کم کم چشمام رو باز کردم. نور ضعیف زمستون های روسیه از پنجره بزرگ اتاق سوسو میکرد و بنظر میرسید آخرین نفری هستم که بیدار شده. از تختم پایین اومدم و از پنجره خراب اتاق (که به راحتی از درز هاش سرمای جان فرسای اون روز های مسکو بیرون میزد) باریدن برف رو تماش کردم. برف امروز برخلاف روز های گذشته ملایم درخشان و دوست داشتنی بنظر میرسید.

به یولیا صبح بخیر گفتم و روی میز هاستل نشستم تا با یک لیوان چایی و سوهان هایی که روز گذشته اورده بودم و هنوز روی میز بود از خودم پذیرایی کنم. مرد بلاروسی با چهره رنگ پریده، چشم های آبی و موهای کم پشت، با همون لباس های زیر پاره پاره دیروز نشسته بود و روزنامه میخوند. دختر های هم اتاقی کره ای با موبایل هاشون مشغول بودند.

برای بیرون رفتم آماده شدم. هاستل در طبقه سوم یک آپارتمان قدیمی در نزدیکی مرکز شهر قرار داشت. تمام ساختمان هایی که طی سفرم به روسیه دیده بودم همین شکلی بودند. راهرو های طویل با پله های بلند، با پنجره های غول پیکر خاک گرفته که اسراف انرژی رو به سخره گرفته بودند و شوفاژ های عظیم الجثه ای که گرماشون این راهرو های ترسناک رو از خانه ارواح و یادآور زندگی آن روز های سخت در روسیه شوروی به محلی برای زندگی انسان ها تبدیل کرده بود.

خیابان دمیتروفکای بزرگ پوشیده از برف و هوای مطبوع اونروز من رو برای یک گردش طولانی آماده کرد!

امروز طبق پیشنهاد یولیا تصمیم گرفتم پارک گورکی (به یاد ماکسیم گورکی، نویسنده معروف اهل روسیه)  رو ببینم. از قبل اسم ایستگاه مترویی که نزدیک به پارک بود رو پیدا کرده بودم. اکتیابرسکایا (ایستگاه اکتبر) (در واقع چاره ای جز این نداشتم. زمستان مسکو به شما اجازه نمیده خیلی راحت دست هاتون رو از جیب های گرمتون در بیارید و با موبایل مسیریابی کنید. دو انتخاب دارید. یا باید توی شهر گم باشید و یا دست هاتون رو در اثر سرما از دست بدید که خوب من اولی رو ترجیح دادم!)

هرکدوم از ایتستگاه‌های مترو مسکو جلوه خاص خودشون رو داشتن!
آستاروژنا! دوری زاکریوایوتسه!
این کلمات هر بار مترو به حرکت در می اومد تکرار میشد. دوست داشتم بدونم معنیش چیه! (آخر سفر یکی از دوستانم بهم گفت یعنی: مواظب باشید! درها بسته میشوند!)
متروی مسکو… پناهگاه ماسکوویچی ها هنگام جنگ در اعماق زمین…

ورودی پارک مشخص نبود. اولین صحنه ای که بعد از خروج از ایستگاه مترو میشد دید مجسمه لنین بود که پوشیده از برف و در کنار سرباز های بلشویکی زیر نور ضعیف آسمان ابری و دلگیر اون روز، به عنوان نمادی از انقلاب اکتبر خودنمایی میکرد.

دست آخر نزدیک به یک محوطه بزرگتر، یکی دیگه از اون پلیس های رنگ پریده درشت هیکل با پالتو و کلاه معروف روسی ها (اوشانکا) ایستاده بود. در حالی که دست هاش رو تو جیبش کرده بود و از نفس هاش بخار در میومد من یاد فضای روسیه قدیم در رمان های کلاسیک روسی افتادم.

پیرمردی در میان یخ ها و برف ها به اردک هایی که هیچ گله ای از سرما نداشتند غذا میداد!

بنظر میرسید من تنها کسی هستم که اونروز به پارک اومده بود. هوا گرم تر از روز های قبل و برف ها درحال آب شدن بودند. دریاچه پارک گورکی یخ زده و درخشان بود. با این حال پیرمردی در میان یخ ها و برف ها به اردک هایی که هیچ گله ای از سرما نداشتند غذا میداد!

شاخه‌های درختان سیب و گلابی شکوفه دادند

مه به آهستگی از روی رودخانه می‌گذشت

کاتیوشا از کناره‌های رودخانه گذر می‌کرد

از کناره‌های بلند و پرشیب

راه می‌رفت و آواز می‌خواند

آواز عقاب خاکستری رنگ مرغزار را

برای عشق راستینش

برای آنکه نامه‌هایش را نگه داشته بود

تو ای آواز! آوازک دوشیزه

به آن سوی خورشید درخشان برو

و به سربازی که در مرزهای دوردست است برس

با درودهایی از جانب کاتیوشا

بگذار تا یک دختر ساده را به یاد آورد،

و آوازهایش را بشنود

بگذار تا از سرزمین مادری پاسداری کند

همان‌طور که کاتیوشا از عشقشان پاسداری می‌کند

کاتیوشا، آهنگ معروف و فولکلور روسی که در زمان جنگ جهانی دوم به منظور تقویت روحیه سربازان خوانده می‌شد و دربارهٔ دختری است که شعری را برای معشوقش که سرباز است می‌خواند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *