دوباره نرمافزار کوچسرفینگ به دادم رسید و منو از حس تنهایی تو این شهر سپید و تاریک نجات داد! اشتپان بهم پیام داد. میگفت که در کافه SПБ (س پ ب، سن پترز بورگ) نزدیک به مرکز شهر دور هم جمع شدن. منم سریع یه یاندکس گرفتم و خودم رو رسوندم بهشون و پیداشون کردم. اشتپان میگفت که براش خیلی جالبه یه ایرانی رو میبینه و اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که توی ایران تیندر هم استفاده میکنید؟! 🙂 کاتیا دوست اشتپان بود. اونها با همدیگه در شهر ایرکوتسک آشنا شده بودند. کاتیا هم بسیار مشتاق بود بدونه که زندگی روزمره تو کشوری مثل ایران چجوریه؟ آنا که یک دانشجوی پزشک در شهر سامارا (جنوب غربی روسیه، کنار رود معروف وولگا) بود برای کار به سن پیترزبورگ اومده بود. قبل برگشتن به شهرشون میخواست یکی از سنتهای مسیحی عجیب و غریبشون رو انجام بده. یادم نمیاد دقیقاً چی بود ولی میخواست به کاخ زمستانی (موزه هرمیتاژ کنونی) وسط برف و بوران سلام کنه و دعا بخونه! جیووانی یکم دیرتر بهمون ملحق شد. اون یک پسر مکزیکی/آمریکایی بود که ۶ ماه پیش یکدفعه ای تصمیم گرفت سفر کردن رو شروع کنه و خیلی یکهویی بلیط هواپیما به شهر آستراخان روسیه گرفت و بدون ذره ای دونستن زبان روسی وارد غریب ترین شهر های این کشور شد. (اون هم به عنوان اولین تجربه سفر!!)
تصمیم گرفتیم قبل رفتن شام بخوریم. پس به یه رستوران سلف سرویس که همون نزدیکی ها بود رفتیم و طبق معمول یککاسه بورش سفارش دادم. بچهها بحث جالبی رو به راه انداختن که برام خیلی آشنا بود. میگفتن که روس ها در خارج از کشور اصلاً همدیگه رو تحویل نمیگیرن. تا جایی که ممکنه از هم دیگه دوری میکنن. بقول دوستمون وقتی یه روس تو اروپا یه روس دیگه میبینه میگه:
!!oh، that piiiece of shiit
هرچند دوست چکی و آمریکاییم این قضیه رو درک نمیکردن ولی من کاملاً متوجه شدم. این رفتار رو بین ایرانیها هم زیاد شنیدم. شاید شرایط سخت زندگی باعث میشه همچین رفتار هایی بوجود بیاد. خیلی جالبه که ببینیم ما انسان ها علیرغم تفاوت های بسیار، چقدر به همدیگه شبیهیم!