اضطراب روز اول سفر…

بعد از ۲۰ ساعت بی‌خوابی و اینکه تو هاستل هم خواب درست حسابی ای نتونستم داشته باشم، زدم بیرون تا چیزی هم بخورم. هوا تاریک شده بود و اون خیابون هم نورانی تر و زیبا‌تر از صبح و هنوز هم همونقدر شلوغ. نمیدونم دقیقاً جریانش چطوریه، همیشه روز اولی که آدم سفر تنهایی میره ناخودآگاه دلهره عجیبی میگیره. یعنی من باید ۲۰ روز اینجا بمونم؟!

نیمه‎شب در راهروی خلوت هاستل Leo

شاید بخاطر اینه که تو سفر تنهایی، با تنهایی واقعی روبرو میشی. کسایی که دوستشون داری هزاران کیلومتر باهات فاصله دارن و دسترسی بهشون غیر ممکنه. هیچکی  حتی زبونت رو هم نمیفهمه و بنظر من این باعث میشه که اون بخش از مغز ما آدم‌ها که وظیفه تأمین بقا رو داره بصورت تمام وقت شروع به کار کردن کنه.

#تنهایی
هاستل روبرویی بنظر میومد جای خیلی فان تری باشه… ملحق شدن و همصحبتی با آدمایی که زندگی رو یه مدل دیگه تجربه کردن، در روز های اول سفر، چالش بزرگی بنظر میاد

اجداد ما برای زنده موندن نیاز به همکاری و تشکیل اجتماعات داشتن و سیر تکاملی ما باعث شده هنگام مواجهه با تنهایی بدون اینکه دلیل واضحی وجود داشته باشه و بصورت ناخودآگاه احساس ترس کنیم. باور کن که داشتم فکر میکردم همین فردا بلیت برگشت به تهران رو بگیرم تا از این احساس لعنتی خلاص شم! ولی خوب چاره‌ای نداشتم. ۲۰ روز دیگه…

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *