پارادوکس تولد

ساعت ۷ صبح به شهر زیبای ژانگجیاجیه رسیدم. هاستلم رو در روستایی در نزدیکی شهر به اسم وولینگیوان گرفته بودم. این منطقه از همه شهر هایی که تا الان دیده بودم زیبا‌تر بود و انرژی مثبت عجیبی داشت. خیلی خسته بودم. ای کاش که هاستل نگرفته بودم! واقعاً حوصله روبرو شدن با چند تا آدم جدید تو یه اتاق اشتراکی رو نداشتم. گردنم به شدت درد میومد. به این فکر میکردم که سفر کردن در عین لذت بخش بودنش واقعاً سخته. بی‌خوابی، بدن درد، اضطراب، ترس، تنهایی و دلتنگی. سفر کردن اون چیزی که تو صفحات اینستاگرامی مردم میبینید نیست. ما ها همیشه بهترین زمان هامون رو با بقیه به اشتراک میذاریم و سختی‌های زندگی رو از دیگران مخفی میکنیم.

کانال آب زیبا که انعکاس پل چوبی کوچکی روی اون افتاده
این کانال زیبا روبروی مجموعه ای از مهمانخانه ها، کافه ها و رستوران ها قرار داشت.

بعد چندین کیلومتر پیاده روی و کشیدن بار به هاستلم رسیدم. کارت اتاقم رو گرفتم و وقتی در اتاق رو باز کردم، خدای من. یک تخت بیشتر توش نیست! یادم افتاد که اتاقی که تو این شهر رزرو کردم اتاق خصوصی بوده! اون لحظه من خوشحال ترین آدم روی زمین بودم! سریع دوش گرفتم و پریدم تو تخت و تا ۶ عصر خوابیدم 🙂

محوطه بیرونی یک رستوران رنگارنگ
رستوران ها و کافه های رنگارنگ سرتاسر وولینگیوآن رو فراگرفته بودن.

تا ساعت ۱-۲ بعد از ظهر هوا عالی بود. بعد بیدار شدنم پس از یه سفر خیلی طولانی تصمیم گرفتم  برم بیرون و غذا های محلی شهر ژانگجیاجیه رو امتحان کنم. اولین رستورانی که سر راه پیدا کردم رو رفتم. صاحب رستوران یک غذای بادمجان دار بهم پیشنهاد داد و ازونجایی که بادمجان جزو امن ترین غذا هایی هست که تو یه کشور خارجی میشه سفارش داد همون رو انتخاب کردم. غذا بیشتر شامل انواع سبزیجات، سیب زمینی و بادمجان بود. طبق معمول غذا رو با انواع ادویه ها و فلفل تند طعم داده بودند .همراه با غذا یه ظرف خیلی بزرگ از برنج و یک کاسه آب جوش و یک سطح هم بود که نمیدونستم باهاشون چیکار کنم. پیشخدمت رو صدا زدم و با زبان اشاره از خواستم که راهنماییم کنه! گارسون داخل کاسه کمی اب جوش ریخت و تکونش داد و بعد آب جوش رو داخل سطل خالی کرد. تا جایی که متوجه شدم احتمالا داشت کاسه رو ضد عفونی میکرد! کار عجیبی بود چون همه چیز تمیر بنظر میومد. شاید این هم یکی از رسم های عجیب و غریب چینی هاست!

کوه هایی که مثل سیخ از زمین بلند شده اند و پشت هوای مه آلود اون روز مثل رویا بنظر میرسیدند
بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت… مخصوصا امروز که هوا مه آلود تر از قبل بود…

میخواستم برم بیرون که دیدم بارون شدیدی گرفته که کمی از دوش آب نداشت. به سوپرمارکتی که به رستوران چسبیده بود رفتم و یه لباس بارانی مشمایی و یک پاکت سیگار اعلای چینی خریدم و زدم بیرون تا از این هوای  عالی لذت ببرم 🙂

بعد چند دقیق قدم زدن متوجه شدم که بارون به قدری شدید هست که به کفشهام داره نفوذ میکنه و کامل خیس میشه. از اونجایی که خاطره خوبی از این قضیه تو سفر قبلیم به گرجستان نداشتم سریع یک کافه پیدا و منتظر شدم بارون بند بیاد. شارژ موبایلم هم خوشبختانه تموم شده بود پس خیلی سنتی سر جام نشستم و به هوای مه آلود و بارونی بیرون خیره شدم. آرامش عجیبی رو میشد توی این شهر حس کرد.

دو خانم در حال عکس برداری از کوه های ژانگجیاجیه

آلمانی ها

درحالی که از بارون رو از پنجره تماشا میکردم، یک دختر چینی و دو پسر اروپایی وارد کافه شدند. فضولی کردم و به حرفاشون گوش دادم و متوجه شدم که توریست هستند. از اونجایی که کمی هم آلمانی میدونستم متوجه شدم که ابن دو پسر به زبان آلمانی حرف میزنن. من که حوصله م سر رفته بود و شارژ گوشی م هم تموم شده بود تصمیم گرفتم بهشون ملحق شم و ازشون درباره شهر بپرسم.

  • سلام. میتونم بهتون ملحق شم؟
  • البته چرا که نه!
  • اهل کجا هستید؟ توریست هستید؟
  • آره. اومدیم اینجا برای تفریح. ولی مدت زیادیه که تو چین هستیم. برای یک دوره کارآموزی به چین اومدیم. تو چی؟ اهل کجایی؟
  • (دقیقا پشت سر من یک نقشه از کره زمین بود، به ایران اشاره کردم) اینجا! ایران
  • اوه! خیلی هم عالی
  • چرا حالا چین رو انتخاب کردید؟
  • هوم. دانشگاهمون یکسری جاهارو تو آلمان و چین برای کارآموزی معرفی کرد، ما هم تصمیم گرفتیم مدتی رو خارج از کشور بگذرونیم.
  • یعنی همه دانشجو های آلمانی برای کارآموزی میرن خارج؟
  • همه که نه… اینکار بیشتر بین دانشجوهای مارکتینگ و کامپیوتر مرسومه

گفتن که شب قراره دور هم جمع بشن و ورق بازی بکنن. دعوتم کردن که بهشون ملحق بشم. از اونجایی که برنامه خاصی هم برای شب نداشتم، و بیشتر دیدنی های شهر ژانگجیاجیه برای صبح ها بود، دعوتشون رو قبول کردم. راهی هاستل شدم و بعد یه دوش آب گرم و یکی دو ساعت استراحت دوباره زدم بیرون تا به هاستل دوستان آلمانی (که علاوه بر هاستل یه کافه رستوران قشنگ هم بود) برم. شهرستان وولینگیوان، ایندفعه در شب، با مفازه های نورانی، فضای آرامبخش و رطوبت ملایمی که داشت دلربایی میکرد. بعد از چند دقیقه گشت زدن نمیتونستم پیداش کنم پس به یکیشون تو WeChat پیام دادم که بیاد بیرون و راهنماییم کنه. مشغول پیام دادن با موبایلم بودم که… آخ!!!

لوستر های قرمز رنگ نورانی چینی در شب
لوستر های قرمز رنگ چینی، یکی از سوژه های اصلی عکاسی من در شب های کشور های آسیایی هستند!

یکی از این چینی های دیوونه که همینطوری بدون اینکه پشتش رو ببینه داشت دنده عقب میرفت که زد به من. شوک شده بودم. میخواستم چند تا فحش نثارش کنم ولی متاسفانه چینی بلد نبودم. آه. فکر کنم قبلا هم گفته بودم که رانندگی چینی ها افتضاحه. مشکل اینجاس که ماشین هاشون هم صدا نداره و اصلا متوجه نشدم ماشین داره عقب عقب میاد. خدایا. این سومین باره در طول ۱۵ روزه که دارم تصادف میکنم! (دفعه قبلی یک موتوری که با سرعت زیاد از پیاده رو داشت رد میشد بهم برخورد کرد!) کمرم بدجور درد گرفته بود و تصور اینکه این موقع شب تو یک روستای نه چندان معروف در یک شهر غریب راهی بیمارستان بشم فکرم رو سخت مشغول کرده بود.

بالاخره پیداشون کردم و یک نفر جدید (پائولو) به گروهمون اضافه شده بود. ازم پرسید:

  • تو اهل کجایی؟ ندیده بودمت
  • میتونی حدس بزنی؟
  • همم. بنظرم باید آسیایی باشی. درسته؟
  • نه!!! واقعا شبیه آسیایی هام‌؟‌!‌ (امیدوارم از این حرفم نژادپرستانه برداشت نکرده باشند)
  • آره یکم. نمیدونم. هممم
  • خاورمیانه، ایران!
  • اوه ایران. راستش اولین باریه که ینفر از ایران میبینم. خیلی اطلاعات زیادی از ایران ندارم. فقط میدونم که با آمریکایی ها خیلی مشکل دارید!
  • تو چی؟ کجایی هستی؟ چرا اومدی چین؟
  • من لهستانی هستم. ولی فیلیپین زندگی میکنم. شهر مانیلا. کارم اونجاس. چند وقت پیش یه آفر خیلی خوب پرواز به چین دیدم. خیلی سریع خریدمش. دو هفته ای هست که دارم به چین سفر میکنم. بعد از اینجا دارم میرم شانگهای.
  • عه منم دارم میرم شانگهای!
  • چه خوب. کدوم هاستل میری؟
  • فکر کنم هاستل فونیکس لائوشان بود اسمش
  • اوه پسر چقدر جالب! منم همونجا دارم میرم فکر کنم!! کی داری میری؟
  • پسفردا میرم.
  • منم پسفردا دارم میرم. پروازت چه ساعتیه؟
  • ساعت ۱۱ شب فکر کنم
  • پرواز منم ساعت ۱۱ س!
  • نگو که بعد از شانگهای میخوای بری ایران!!!
  • نه دیگه‌:))

هممون از این تصادف جالب تعجب کرده بودیم. من شروع کردم به سخنرانی درباره پارادوکس تولد و توضیح اینکه چنین تصادف هایی خیلی هم دور از انتظار نیستند!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *