مزایا و معضل های ایرانی بودن

نیمه های شب به شهر شانگهای رسیدم و از اونجایی که اتوبوس های شهری در اون ساعت کار نمیکردند تصمیم گرفتم با تاکسی به مرکز شهر برم. نزدیک به خروجی فرودگاه یکی از همان سودجو های چینی جلوی من رو گرفت و پرسید ازم که کجا میرم. وقتی آدرس رو بهش نشون دادم در نرم افزار DiDi Taxi مبدا و مقصد رو زد و قیمتی که بهم نشون داد خیلی بیشتر از چیزی بود که انتظار داشتم. شاخ دراودم! DiDi Taxi که همیشه قیمت های مناسبی رو نشون میداد؟! متوجه شدم که کلکی تو کار هست پس خودم هم دوباره همون مبدا و مقصد رو در موبایل خودم وارد کردم و… بله! نصف قیمتی که اون اقا نشون داده بود! معلوم بود یجوری نرم افزار رو دستکاری کرده بودن که قیمت خیلی بالاتر نشون بده! عجب! داشتم فکر میکردم که شاید فقط ما ایرانی ها هستیم که حواسمون جمعه و گول قالتاق بازی های بعضی از این برادران چینی رو نمیخوریم :)) بالاخره یک عمر زندگی کردن تو حیات وحش باید مزایای خودش رو هم داشته باشه! طبق معمول باهاش چونه زدم تا جایی که راضی شد با کمی بیشتر از قیمتی که روی موبایلم بود من رو برسونه.

نزدیکی های مرکز شهر شانگهای، متوجه منظره عجیبی شدم، روی داشبورد ماشین نماد داس و چکش (کمونیسم) حک شده بود و وقتی این نماد رو در بین آسمان خراش های شانگهای میتونستی ببینی، کنتراست چمشات رو کور میکرد!

بالاخره ساعت ۲ نیمه شب به هاستل رسیدم. در کمال تعجب پائولو هم دقیقا همزمان با من به هاستل رسیده بود. پائولو خیلی سریع کلید اتاقش رو گرفت ولی مثل اینکه اون پسر جوان چینی بعد از دیدن پاسپورت ایرانی من کمی تعجب کرد و به شک افتاد. نزدیک ۵ دقیقه به یک دفترچه راهنما نگاه میکرد و بعد از اون شروع کرد به سوال و جواب:

  • مسئول هاستل: برای چی شانگهای اومدید؟
  • من: من گردشگر هستم
  • مسئول هاستل: شما میخواید تو شانگهای کار کنید؟
  • من: نه. گفتم که من گردشگر هستم!
  • مسئول هاستل: یعنی نمیخواید تو شانگهای اقامت داشته باشید درسته؟
  • من: نه. چرا این سوال ها رو از من میپرسید؟!
  • مسئول هاستل: چند لحظه…
  • مسئول هاستل: مشکلی نیست. بفرمایید اینم کلید اتاقتون
  • من: نمیفهمم. چه مشکلی وجود داشت. این طرز برخوردتون اصلا مناسب نبود!
  • مسئول هاستل: (پاسخی نداد)

مکالمه بالا من رو یاد حرف های رضا انداخت. میگفت که تو شانگهای خیلی بعیده بانکی پاسپورت ایرانی رو برای چنج کردن پول قبول کنه. پولم تموم شده بود و استرس داشتم که نکنه به مشکل بخورم. بهرحال فردای اون روز راهی چند بانک شدم تا ببینم میتونم خاکی بر سرم بریزم یا نه؟ به Bank of China در همون نزدیکی ها رفتم و بهشون گفتم که میخوام پول چنج کنم. مسئول مربوطه پاسپورتم رو ازم خواست و به محض دیدن کلمه ایران چشم هاش گرد شد. گفت: نه نه! من هم گفتم: چرا؟! گفت: نه نه نه! صبر کن.

به شخصی آن بیرون با یک کیف بزرگ اشاره کرد. متوجه شدم که این شخص بصورت آزاد یوآن میفروشه. با کمی ترس و لرز از اینکه ممکن بود پول تقلبی بهم بندازه ازش مقدار کمی یوآن خریدم. خوشبختانه پول تقلبی نبود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *