معجزه آیاهواسکا

(سلب مسئولیت!:‌ نوشته پیش رو به هیچ عنوان مشوق مصرف روانگردان ها نیست و صرفا خلاصه مکالمه من با یک آدم عجیب و غریب در یک هاستل در شهر سائوپائولو هست)

من: خوب الکس، گفتی تو مونیخ زندگی میکنی درسته؟

الکس: آره آره مونیخ.

من:‌ مونیخ! اونجا یه دانشگاه خیلی خوب هست به اسم تشنیشه اونیورسیتت مونشن (TUM)! من حدود یکی دو سال پیش برنامه ریخته بودم که کارشناسی ارشدم رو اونجا بگیرم.

الکس: اتفاقا من بعد از این سفر میخوام برم همون دانشگاه رشته فیزیک بخونم.

من: میخوای ارشد فیزیک بگیری؟

الکس: نه نه، کارشناسی. میخوام تازه شروع کنم.

من: هومم. چند سالته راستی؟

الکس: ۲۶ سالمه. راستش رو بخوای من قبلا اقتصاد میخوندم و بعد یک جریانی تصمیم گرفتم کارم و درسم رو ول کنم و الان هم میخوام یه سفر طولانی رو شروع کنم. شاید برای یک سال، شاید سه سال. شاید هم ده سال. نمیدونم. تابحال راجع به آیاهو…

من: آیاهواسکا؟

الکس: اره اره، راجع بهش شنیدی؟

من: آره! وقتی تو یه جنگل در شهر ایگواسو اقامت داشتم یه آقای رندومی رو ملاقات کردم که به من روغن یه گیاهی به اسم بانیستریوزیس کاپی رو معرفی کرد و میگفت برای درمان افسردگی خوبه، و بعد کلی اصرار ازش یه شیشه خریدم. یکم که راجع بهش تحقیق کردم فهمیدم که ماده اولیه یه نوع روانگردان به اسم آیاهواسکا هست. تابحال حتی اسمش رو هم نشنیده بودم. چه جالب که بهش اشاره کردی! چطور؟ تاحالا امتحانش کردی؟

الکس: آره، حدود ۱ سال پیش. و بعد از آیاهواسکا زندگیم کاملا عوض شد.

من: اوه بعد آیاهواسکا بود که تصمیم گرفتی کار و زندگیت رو ول کنی و فیزیک بخونی؟!

الکس در حال صحبت با تلفن و استعمال سیگار در پشت‌بام هاستل
الکس در حال صحبت با تلفن و استعمال سیگار در پشت‌بام هاستل

الکس: آره، بعد آیاهواسکا متوجه شدم که چه زندگی پوچی دارم، روز و شب کارم فروختن چیزای مختلف به مردم بود. قبلا فکر میکردم که زندگی خوبی دارم، کار ثابت، حقوق خوب، زندگی تو یه کشور پیشرفته و پولدار، دوستای زیاد. میدونی، همین چیزایی که مردم یه زندگی خوب رو باهاش تعریف میکنن. ولی بعد آیاهواسکا فهمیدم که چقدر از کارم متنفرم. فهمیدم که تمام مدت داشتم خودم رو گول میزدم و اینها واقعا چیزایی نبودن که از زندگی میخواستم.

من: جالبه. حالا چرا فیزیک؟ قبلا فیزیک رو دوست داشتی؟

الکس: نه. نمیدونم. فقط حس کردم که باید فیزیک بخونم. شاید این حس تغییر کنه. بعد این سفر شاید یه آدم کاملا متفاوتی شده باشم.

من: آها. فهمیدم. (پیش خودم داشتم فکر میکردم که ای بابا عجب آدم دیوونه ایه. من باید خودم رو بکشم که تو اون دانشگاه لعنتی رام بدن و این بابا با روانگردان یدفعه ای عاشق فیزیک شده، چیزی که هیچ استعداد و پیش‌زمینه ای راجع بهش نداشته و الان احتمالا راحت میتونه بره اون دانشگاه درس بخونه)

الکس: شطرنج بازی کردی؟ تو شطرنج بازیکن های خیلی حرفه ای میتونن تا ده ها حرکت بعد رو پیشبینی و آنالیز کنن. بعد مصرف آیاهواسکا یه همچین اتفاقی تو ذهنت میفته. زنجیره ای از تمام تفکرهایی که داشتی تا یه تصمیم های مختلف زندگیت بگیری با سرعت خیلی زیاد از جلوی چشمت میگذره و میتونی دلیل واقعی خیلی چیزا تو زندگیت رو با چشم خودت ببینی! من سه روز متوالی مراسم آیاهواسکا تو اسپانیا داشتم. روز اول واقعا چیز خاصی حس نکردم. روز دوم تاثیرات کمی قوی تر بود و روز سوم روزی بود که جادوی آیاهواسکا اتفاق افتاد. و ببین! روز سوم اینطوری بودم که، اوه خدای من! پس بخاطر این بود! اونروز من در شادترین لحظه زندگیم بودم و داشتم مثل چی اشک میریختم! مثل بقیه کسایی که تو مراسم بودن. غیر قابل وصفه. اصلا نمیشه توضیحش داد…

من: الکس، ببین، نمیدونم راجع بهش چیزی شنیدی یا نه ولی یه پدیده ای به نام False Memory وجود داره، اینطوریه که مغز آدم خیلی وقت ها توضیحات و خاطرات جعلی برای چیز هایی که نمیتونه براشون توضیحی پیدا کنه در میاره. از کجا میدونی که آیاهواسکا و این زنجیره یادآوری هایی که گفتی ساخته و پرداخته مغزت نباشن و این صرفا یه اثر جانبی آیاهواسکا نباشه؟

الکس: آره خوب. ادعا نمیکنم که اینها واقعی باشن. اصلا شاید آیاهواسکا از من یه آدم دیوانه عجیب غریب ساخته باشه، شکی درش نیست. فقط میتونم بگم که بینش آدم رو نسبت به خیلی چیزا عوض میکنه. میتونم بگم که من قبل آیاهواسکا یه آدم احمق به تمام معنا بودم، و الان فکرم به روی چیز هایی باز شده که قبلا بدون اینکه بهشون فکر کنم انکارشون میکردم. راجع به مدیتیشن اطلاعی داری؟‌ میدونی هدف مدیتیشن در نهایت چیه؟

من: هممم. فکر کنم در نهایت هدف این بود که آدم خودآگاهش رو از هویت دنیوی و فیزیکی ای که ذهنش برای خودش ساخته و تعریف کرده جدا کنه یجورایی. با تمرین آزاد گذاشتن ذهن و تماشای افکار بدون قضاوت کردنشون… درسته؟

الکس: دقیقا! دقیقا! من بدون آیاهواسکا به همچین بینشی نرسیده بودم و احتمالا تو برای درک این چیز ها به سایکدلیک نیازی نداری.

من: اوه، خوبه پس. خوشحالم! راستش رو بخوای فکر نکنم جرئت امتحان کردن همچین چیزی رو داشته باشم، شنیده ام بعضی وقت ها ممکنه افسردگی های شدید بده.

الکس: آره، یه تعداد کمی از افرادی که تو گروهمون بودن هم در نهایت نتایج خوبی نگرفتن… راستی،‌ اون پسر آمریکایی، الیوت، که داشتیم باهاش حرف میزدیم رو یادته؟ شرط میبندم که اون فقط میخواسته شوآف کنه با تجربه‌ش! منظورم اینه که، آره، یجورایی راست میگه بعد مصرف قارچ های جادویی و ماری‌جوآنا میتونسته صدای تپش قلب درخت های جنگل و مکیده شدن آب رو گوش کنه و توهم های بصری داشته باشه، میتونم درک کنم چی میگه… ولی بهم اعتماد کن، این واقعا چیزی نیست که سایکدلیک ها بهت میدن!

من: ببین تو داری میگی که الیوت با تعریف این خاطرات داشته شوآف میکرده. از کجا معلوم که تو هم در حال حاضر مشغول همینکار نباشی؟! فقط در یک سطح دیگه…

الکس: هممم. شاید؟ انکارش نمیکنم! بله ممکنه! بهرحال، میدونی، همه به این قضیه به چشم فان نگاه میکنن! در صورتی که این واقعا یه قضیه جدی و مهمه مرد! همه میخوان بگن که زندگی های خوبی دارن، پول زیاد، تجربه های زیاد، تعداد کشور های زیادی که سفر کردن و دختر های زیادی که مخ زدن و روانگردان های مختلفی که مصرف کردن! بیشتر آدما اینروزا زندگی هیجان‌انگیز و باحال رو با اینچیزا تعریف میکنن. ولی این واقعیت ما نیست و همیشه یه غم و نارضایتی تو همه ما وجود داره که پنهانش میکنیم. آیاهواسکا بهت کمک میکنه که این بینش عمیق نسبت به خودت رو بدست بیاری، و بعد بدست آوردن این آگاهی، خیلی راحت تر میتونی روی خودت کار کنی و عقده هایی که وجود داشتن و ازشون اطلاعی نداشتی رو برطرف کنی.

من: میدونی الکس، خیلی خوبه که بین اینهمه آدم که اینجا فقط دنبال پارتی کردن هستن کسی هم باشه که آدم بتونه باهاش صحبتای عمیق داشته باشه. واقعا خوشحالم.

الکس: برای منم عجیب بود چون معمولا ملت به اینجور حرفا زیاد گوش نمیدن.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *