دمدم های غروب ۱۴ دسامبر ۲۰۲۰، در حالی که علیرغم بی میلی و برای وقت گذرانی راهی یک رستوران میشدم، حس غم و دلتنگی عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفت. همه چیز برام بی معنی شده بود و انگار سفر کردن دیگه برام جذابیتی نداشت. رغبت شدیدی به فرار از اینجا پیدا کرده بودم و خود این فکر که اواسط سفر به برگشتن فکر کنم اعصابم رو بدجور بهم ریخته بود. یکجای کار میلنگید. تا همین دیروز همه چی عالی بود و مشکل خاصی هم وجود نداشت. کسالت و کلافگی این فکر رو تو سرم انداخت که شاید مریض شده باشم…
قبل از اینکه تصمیم به سفر به برزیل بگیرم، حدود ۹ ماه از شیوع ویروس کرونا در ایران گذشته بود و از همون اول هم خیلی پروتکل های بهداشتی رو رعایت نمیکردم. (شرم بر من!) پدرم سر و کارش با مریض ها بود و مادرم هم به واسطه رفت و آمدی که به خانه پدر و مادرش داشت، تقریبا در معرض بیماری بود. تو این ۹ ماه هر سه عضو خانواده چندین بار تب کرده بودیم و علائم کرونا هم داشتیم و تقریبا مطمئن بودم که نسبت به ویروس واکسینه هستم. برای همین هم مسئله شیوع گسترده کووید در کشور برزیل برام زیاد مهم نبود و هرطور که شده میخواستم قبل از شروع سربازی و ماندگار شدن در ایران برای ۲ تا ۳ سال، حتما یک سفر طولانی داشته باشم. ویزا و بلیط رو گرفتم و ۴ روز مانده به پرواز بنا به درخواست شرکت هواپیمایی، باید تست منفی کرونا هم همراه خودم به فرودگاه میآوردم. از آزمایشگاه درخواست کردم که کنار تست PCR، یک تست آنتیبادی هم انجام بدن تا مشخص بشه که آیا قبلا در معرض ویروس بوده ام یا نه. جواب تست؟ نه! هیچوقت به این بیماری مبتلا نشده بودم! کمی ترسناک بود جون حالا متوجه شده بودم که هیچ تضمینی وجود نداره که در طی سفر بیماری رو بگیرم و شدیدا مریض نشم. خانواده اصرار به لغو سفر داشتند ولی در نهایت تصمیم گرفتم که ریسک بیمار شدن در یک کشور غریب با امکانات بهداشتی نه چندان مناسب رو به جون بخرم.
و حالا؟ افتادم روی تخت و با ترس و لرز به تبسنجی نگاه میکنم که در هر بار استفاده عدد بالاتری رو نشون میده. کلافگی ام شدیدتر شده و دمای بدنم به قدری بالاست که کمی گیجی و منگی هم به علائمم اضافه کرده. بدندرد دیگه بهم اجازه راه رفتن نمیده پس به میل خودم در اتاقم میمونم. ضربان قلبم تندتر و تندتر میزنه و نمیدونم بخاطر استرسه یا کمبود اکسیژن به واسطه درگیری ریه ها…
آدمی نیستم که از بیماری ای که اینهمه آدم رو درگیر خودش کرده بترسم، ولی بنظر میرسه که علائم ظاهر شده در بدن من، علیرغم چیزی که پیشبینی میکردم شدیدتر از میانگین جامعه باشه. همه ما آدما فکر میکنیم از میانگین جامعه خوششانس تریم و این خیلی احمقانه و جالبه.
قفسه سینه ام سنگین شده و سرفه هام شروع شدن و انقدر بیماری سریع داره پیشرفت میکنه که به فکر مراجعه به یک پزشک میافتم. به اصرار دوستم بالاخره قانع میشم که تو این وضعیت، نزدیکی های نیمه شب، از مسئول هاستلی که توش اقامت دارم بخوام که برام به اورژانسی زنگ بزنه تا شاید با یک پزشک که انگلیسی بلده بتونم حرف بزنم و ازش بپرسم که مراجعه حضوری لازمه یا نه؟
تو گرمای شدید آن روز های ریو دو ژانیرو، کاپشن کلفتی میپوشم و پیش مسئول هاستل میرم و مسئله رو براش توضیح میدم.
پسر جوان برزیلی با موهای بلوند و ته ریش که شباهت کمتری با اکثر برزیلی های تیره ای که دیدم داشت، آدم عجیبی بود. نمیتونستم تشخیص بدم که آدم خونگرمیه یا خونسرد! وقتی ازش سوال میپرسیدی، با گرمی و جزئیات کامل جوابت رو میداد ولی بعضی وقت ها هم ظاهر سردی به خودش میگرفت جوری که زیاد حس خوبی از صحبت کردن باهاش نمیگرفتم. بهرحال اون شب بنظرم اون آدم گرم نبود و خیلی پیگیر کمک کردن و دکتر پیدا کردن برای من نشد. یک بیمارستان بهم معرفی کرد و خودم رو به اونجا رسوندم. دکتر برزیلی لهجه بریتانیایی زیبایی داشت و باعث میشد حس کنم که حرفام رو متوجه میشه و این بهم دلگرمی میداد.دکتر که پوست گندمگون، موهای تیره، قدی کوتاه و ظاهری شبیه ایرانی ها داشت، جوری به توضیحات من پاسخ داد که انگار هیچیم نیست و الکی دارم شلوغش میکنم. تبم رو با دماسنج لیزری و از روی دستم اندازه گیری کرد و بهم گفت تب ندارم. ولی تب داشتم! خیلی هم تب داشتم! داشتم تو تب ۳۹ درجه میسوختم. احتمال دادم که شاید توهم زدم و تب ندارم ولی بعد از بازگشت به هاستل و اندازه گیری دوباره، دمای بدنم ۳۹.۱ درجه بود. چرا تب رو از روی دست اندازه میگیرن؟! آیا این کار دقیق هست؟ نمیدونم. شاید عمدا این کار رو میکنن تا آمار تعداد کسانی که علائم دارن کمتر بشه. شاید هم بدن من مشکل داره و دمای دستم با بقیه بدنم متفاوته. شاید هم دکتر احمق بوده. بهرحال فکر میکردم که با این وضع تو مملکتی که دکتر هاش یک تب ساده رو هم نتونن تشخیص بدن قطعا بیچاره میشم. با کمک یک قرص مسکن در عرض ۲۰ دقیقه تبم رو به شدت کاهش دادم و حالم به قدری عوض شد که گمان کردم شاید خوب شدهام.
صبح روز بعد پذیرای تبی شدیدتر و سرفه هایی دردناک بودم. خستگی بدنم رو به یک تیکه گوشت مرده تبدیل کرده بود که حتی حوصله نداشت با گوشیش چیزی رو تایپ کنه. بالاخره تسلیم شدم و قضیه رو به پدرم اطلاع دادم و طبق تجویز اون مصرف داروهایی که از ایران آورده بودم رو شروع کردم.
حالا ۵ روز از اون شب ترسناک میگذره و حالم کاملا خوبه، هرچند که حس بویایی ام رو از دست دادم و احساس میکنم ریه هام زخمی شدهاند. ولی با حال عمومی مساعد در سالن فرودگاه سانتوس دومونت ریو دو ژانیرو، درحالی که خورشید با قدرت سالن رو آفتابی کرده نشستهام و منتظر پروازم به شهر تاریخی سالوادور هستم. دارم به این فکر میکنم که شاید جذابتبرین بخش سفرم در این شهر جادویی، جنگ با بیماریم بود!