اولین تجربه هاستل

هاستلی که انتخاب کرده بودیم از معروف ترین هاستل های شهر تفلیس بود (Nest Hostel Tbilisi) توی توضیحات هاستل نوشته بود که هاستل رو سخت میشه پیدا کنید. همینطور هم بود. چندین دقیقه در کوچه پس کوچه های تنگ و  نه چندان تر و تمیز اون هاستل قدم میزدیم که پیرمردی در اون نزدیکی ها داد زد: نست؟؟ نست؟؟

اوه! مثل اینکه دقیقا میدونست دنبال چی میگردیم. به یک بن‌بست خیلی تنگ در اون نزدیکی ها اشاره کرد. در فلزی سنگین وزنی در انتهای این راهروی مرموز قرار داشت.

ورودی هاستل کمی ترسناک بود ولی داخلش یک بهشت کوچیک زیبا انتظارت رو می‌کشید!
ورودی هاستل کمی ترسناک بود ولی داخلش یک بهشت کوچیک زیبا انتظارت رو می‌کشید!

پس از کنار زدن درب فلزی، با یک حیاط کوچک به همراه رخت‌آویز، چندین گلدان، صندلی و مبل راحتی مواجه شدیم که زیر نور شدید آفتاب فضای خودمونی‌ای رو ایجاد کرده بود. در اولین صحنه مردی جوان با موهای نارنجی و ریش هایی بلند رو دیدیم که روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند. 

  • سلام. ببخشید. ما دوتا تخت اینجا رزرو کرده بودیم.
  • چند دقیقه صبر کنید مسئول هاستل میاد.
  • اوه شما مسافر هستید؟ اهل کجا هستید؟
  • من استرالیایی هستم. شما کجایی هستید؟
  • ایران
  • اوووه ایرااان…. هممم یه چند ماهی ایران رکاب میزدم… اهواز و بندرعباس و اینا…

متوجه شدیم که این آقا (که اسمش رو یادم نمیاد، بذار صداش بزنیم ویلیام) نزدیک به ۱۰۰ تا کشور دنیا سفر کرده و از اون هاییه که در این راه پیراهن ها پاره کرده… تصمیم گرفتیم که از این به بعد ویلیام رو Wise Man (مرد خردمند) صدا بزنیم. از بس که تجربه از ریش های این مرد میبارید.

فلش بک، دو سال قبل… گرجستان

خدا رو شکر هنوز روابط دو کشور ارمنستان و گرجستان باهامون خوبه و ایرانی‌ها برای سفر به این کشور ها نیاز به ویزا ندارند! هم ایروان و هم تفلیس رو میتونید زمینی هم برید! هرچند که پرواز های مناسبی هم به این کشور ها وجود دارند ولی اگر با بودجه پایین میخواید سفر کنید و سختی های سفر زمینی رو هم میتونید تحمل کنید چرا که نه! اتفاقا جذاب تر هم میتونه باشه! 

روز موعود فرا رسید و من و فرهنگ قرار بود زمینی (با اتوبوس) از ترمینال آزادی به سمت تفلیس حرکت کنیم. به محل اتوبوس های بین کشوری رسیدیم. اونجا داد میزدن: “تفلیس تفلیس تفلیس، دو نفر!” انگار قراره برن کرج! صرفا برای اینکه قیمت دستمون بیاد از یکیشون پرسیدیم که تا تفلیس چند میبره. (اونموقع گفت ۱۷۰ هزار تومن که کمی ارزون تر از بلیطی بود که ما بصورت آنلاین خریدیم) به عنوان اولین تجربه خجالت آور سفر، پاشدیم تا تهران رفتیم در صورتی که میشد بهشون بگیم تو شهر خودمون (که سر راه بود) برامون نگه دارن و از اونجا سوار شیم و بریم. ۵ ساعت گذشته بود و میانگین جابجایی مون هنوز ۰ کیلومتر مونده بود:))

اتوبوسی که باهاش از تهران تا تفلیس رفتیم! در میانه های راه زنجان-تبریز
اتوبوسی که باهاش از تهران تا تفلیس رفتیم! در میانه های راه زنجان-تبریز

تو راه از جاده های سنگی زنجان و تبریز گذشتیم و در نیمه های شب به مرز ایران و ارمنستان رسیدیم. بعد از خوردن مهر خروج در مرز ایران گذشتن از مرز زمینی تجربه جالبی بود. البته مرز مشخصی وجود نداشت و کافی بود از رود ارس رد میشدی. ارمنستان به ورود بعضی داروهایی که اینجا به وفور ازشون استفاده میشه حساسه و همراه داشتن اون ها مجازات های سنگینی داره. (چندین ماه زندان) البته وقتی که داشتیم رد میشدیم مامور مرزی ازم خیلی خندون پرسید: کدئین که نداری؟! گفتم نه. ولی مطمئن بودم اگه آره هم بگم قرار نبود زندانی بشم :)) ولی خوب شما ریسک نکنید و دارو نبرید.

پل مرزی بین ایران و ارمنستان در نیمه های شب
اینطرف مرز ایرانه و اونطرف ارمنستان! نیمه شب از مرز رد شدن حس ترسناک و عجیبی داره!

دوباره سوار اتوبوس شدیم. جاده های ارمنستان به طرز وحشتناکی کوهستانی بود و با هر بار گذشتن از پیچ های شدید مسیر میتونستی آدرنالین رو حس کنی! صبح شد و اتوبوس نزدیک یک رستوران بین راهی نگه داشت و ما هم با یه املت خوشمزه از خودمون پذیرایی کردیم. صاحب رستوران ایرانی بود و منوی فارسی داشت. 

املت و چایی
صبحانه ما در یک رستوران بین راهی در کشور ارمنستان

با اینکه وسط تابستون بود هوای کوهستان های مرزی ارمنستان سرد بود. چند ساعت دیگه هم گذشت و بعد از رد کردن دریاچه زیبای سوان به مرز گرجستان رسیدیم. از همون اول معلوم بود که گرجستان کشور خیلی تر و تمیز تریه! کمی پول چنج کردیم و بعد از رد کردن مرز گرجستان دوباره سوار اتوبوس شدیم. دو مسافر جدید بهمون ملحق شده بودن! یک دختر و پسر اروپایی بنظر میومدن. فرهنگ پیشنهاد داد که سر صحبت رو باهاشون باز کنیم.

  • شما هیچهایکر هستید؟!
  • آره! شما چی؟!
  • نه. ما بلیط این اتوبوس رو از قبل گرفته بودیم. من و دوستم داریم میریم تفلیس. اونجا قراره تا شهر باتومی هیچهایک کنیم!

به ترمینال تفلیس رسیدیم. موقع پیاده شدن راننده اتوبوس به لائورا و جیانی گیر داده بود که باید پول پرداخت کنن. این بندگان خدا هم هیچ ایده ای نداشتن چه خبره و نمیفهمیدن راننده چی داره میگه. لائورا به من و دوستم گفت که کسی بهشون گفته مشکلی نداره سوار شن ولی مثل اینکه راننده جور دیگه ای برداشت کرده بوده و فکر میکرده اینا قراره پول بدن. بهرحال من و فرهنگ کمی با راننده مذاکره کردیم و بالاخره راننده کوتاه اومد.

جیانی میگفت:


اینجور وقتا اگه مشکلی پیدا شد فقط صبر کن. خودبخود حل میشه!

جیانی

میدان تیان آن من، میتینگ یادگیری زبان

امروز تصمیم گرفتم به معروف ترین نقطه دیدنی شهر پکن یعنی میدان تیان آن من که در نزدیکی هاستلم هم قرار داشت برم. بطرز عجیبی حس میکردم هوا نسبت به دیروز خشک تر شده. شاید هم عادت کرده بودم. آفتاب خیلی شدیدی بود ولی هوای خیلی گرم ولی خشک رو به مرطوب ترجیح میدم! تصمیم گرفتم از GPS استفاده نکنم و خودم این میدان رو پیدا کنم. ولی خوب متأسفانه چینی‌ها هیچی انگلیسی متوجه نمیشدن و اخرسر دوباره مجبور شدم از Google Translate برای پرسیدن مسیر استفاده کنم. میدان واقعاً بزرگی بود. برای ورود به این محدوده بزرگ از شهر پکن لازم بود که از گیت های بازرسی رد بشیم و پاسپورت ها رو هم چک میکردن. پاسپورت همراهم نبود. ازم پرسید ویزای چین داری؟! گفتم اره. و به همین راحتی قانع شد!

فضای وسیع میدان تیان آن من زیر آفتاب
اینجا جاییه که اعتراضات تیان آن من اتفاق افتاد و چند هزار چینی کشته شدند. اگه این پست رو در حین سفر میذاشتم احتمالا من رو هم دستگیر میکردن D:

میتینگ یادگیری زبان

اپلیکیشن Meetup رو چک کردم و متوجه شدم که سه شنبه ها توی یک کافه در محله سانلیتون (Sanlitun) میتینگ های تبادل زبان برگزار میشه. ساعت ۷ با مترو خودم رو رسوندم به این کافه و مسئول این رویداد رو دیدم. روند کار به این صورت بود که شما پرچم کشور هایی که زبانشون رو بلدید رو به لباستون وصل میکنید و شروع میکنید به صحبت کردن با کسایی که رو لباسشون پرچم های مشترکی با شما دارند (یه کوپن ۱۰ یوآنی خرید نوشیدنی هم بهتون میدن!). من هم پرچم ایران، انگلیس، آلمان رو وصل و شروع کردم به تمرین زبان! اولین کسی که باهاش آشنا شدم یک مرد مسن اهل هلند بود که به گفته خودش ۸ ساله که تو پکن زندگی میکنه و کار تدریس زبان انجام میده. تقریباً همه اروپایی‌هایی که اینجا زندگی میکنن، با زبان درس دادن امرار معاش میکنن و مثل اینکه حقوقشون هم واقعاً خوبه! اینجا حقوق معلم زبانی که Native Speaker باشه دو برابر حقوق یه معلم زبان معمولیه.

شگفت انگیزه که یه نفر از وقتی که به دنیا میاد بدون هیچ زحمتی صرفاً به خاطر زبان مادریش حقوقش دو برابر بقیه باشه 🙂

متوجه شدم که هم برای چینی‌ها و هم برای اروپایی/آمریکایی ها عجیبه که یک ایرانی رو ببینند. خیلی ناراحت‌کننده س که همه رسانه‌های خارجی ایرانی‌ها رو مردمانی بسیار غیر عادی و ایران رو کشوری خطرناک به دنیا نشون میدن. من تا جایی که میتونستم سعی کردم حداقل بهشون بفهمونم که ایرانیا هم مثل بقیه مردم دنیا آدمن :))

آنا (تلفظ اسم های چینی واقعا سخته برای همین معمولاً چینی‌ها خودشون رو با یک نسخه انگلیسی از اسمشون معرفی می کنن!) یک دختر چینی ساکن پکن بود. شغلش مارکتینگ بود و به گفته خودش ۳ شنبه ها میومد اینجا تا Socialize کنه :)) آنا هم مثل بقیه چینی ها دختر خونگرم و مهربونی بود. براش خیلی عجیب بود که تو روز دوم سفرم تونسته بودم این مکان رو پیدا کنم هاها.

ازش خواستم که تو مسیر برگشت به مترو محله سانلیتون رو بهم نشون بده. جای خیلی شلوغی بود. تو چهارراه ها وقتی چراغ عابر پیاده سبز میشد و جمعیت بزرگی شروع به حرکت میکرد صحنه جالبی بوجود میاورد. نزدیک های نیمه شب بود ولی بار ها و رستوران های پکن در زنده ترین حالت خودشون بودن، حتی روز ۳ شنبه!

خیابان های نورانی پکن در شب
تا جایی که متوجه شدم، سانلیتون یکی از محله های پولدارنشین شهر پکن بود و ماشین های گرون قیمت رو همه جا میتونستی ببینی

آنا مغازه ای رو بهم نشون داد پر از دستگاه هایی که با انداختن سکه و هدایت چنگک میتونستی عروسک یا جایزه های دیگه برنده بشی! من هیچ‌وقت نتونسته بودم برنده بشم و همیشه هم فکر میکردم کلاه برداریه. ولی خوب این مغازه هه پر از این دستگاه‌ها بود. با پرداخت مبلغی یه عالمه بهت ژتون میدادن و میتونستی ساعت‌ها شانستو امتحان کنی. بعضی‌ها رو میدیدم که ۱۰ تا عروسک برنده شده بودن! حیف که دیر وقت بود و مغازه رو داشتن میبستن وگرنه خودم هم یه امتحانی میکردم 🙂

مقدمات سفر

چین هم از اون کشور های دوست و برادریه که در ویزا دادن به ایرانی ها سخت گیری نمیکنه. ویزای چین رو هم مثل ویزای روسیه بهتره که به آژانس های مسافرتی بسپرید. هزینه ویزا حدود ۱۵۰ دلار هست و بنظر میرسه تنها به یک نامه تمکن مالی خوب نیاز دارید‌ (میتونید پول از آشنا ها قرض بگیرید و بعد از صدور نامه تمکن بهشون برگردونید)

خوبی ویزای چین اینه که به رزرو هتل یا هواپیما نیازی نداره و تا ۳ ماه پس از صدور ویزا اعتبار داره. تو این ۳ ماه میتونید به چین وارد بشید و تا حداکثر ۱ ماه داخل خاک چین بمونید. هتل و پرواز هاتون رو میتونید پس از دریبافت ویزا و در حین سفر بگیرید. کسی تو فرودگاه مدرک خاصی جز پاسپورت ازتون نمیخواد!‌ (هرچند بد نیست موقع ورود به هر کشوری همیشه یک رزرو هتل و پرواز برگشت همراهتون باشه)

پرواز های زیادی به شهر های مختلف چین از ایران هست. ارزون ترین هاشون از ایرلاین های داخلی خودمون هستن. پیشنهاد میکنم بلیط رفت و برگشتتون از شهر های مختلف باشه. من خودم بلیط رفت رو به شهر پکن گرفته بودم و برگشت رو از شانگهای. تو این سفر بیست روزه، تصمیم گرفته بودم که برنامه ریزی متفاوتی نسبت به سفر های قبلیم انجام بدم و شهر هایی که بین توریست ها خیلی معروف نبودن رو هم ببینم. شهر هایی که من در کشور چین دیدم نسبتا زیاد بودن:

پکن، شی آن، چنگدو، ژانگجیاجیه و شانگهای

در طی ۲۰ روز سفر شهر های بالا رو میتونم به شکل زیر توصیف کنم:

پکن

شهر بزرگی بود ولی ارزش یک هفته موندن رو نداشت. تمام امکاناتی که از یه پایتخت انتظار دارید رو براورده میکنه ولی به هیچ عنوان یک مقصد گردشگری واقعی نیست. اگه مثل من اشتباهی مدت زیادی هاستل/هتل توی پکن رزرو کردید، در انتظار سر رفتن حوصله و موبایل بازی های طولانی در هاستل/هتل خودتون باشید!

نمایی خلوت از دیوار بزرگ چین در میان تپه های سرسبز
هرچند پکن جای زیادی برای دیدن نداره، ولی اگه دیوار بزرگ چین رو نبینید انگار چین رو ندیدید!
میدان تیان آن من و تصویر مائو زدونگ معروف
میدان تیان آن من و تصویر مائو زدونگ معروف

تعداد روزهای پیشنهادی: ۳-۴ روز

شی آن

نسبت به پکن شهر کوچیکتریه، بافت شهری کاملا متفاوتی نسبت به پکن داره و قطعا تفاوت زیادی بین این دو حس خواهید کرد! از مقاصد گردشگری معروف کشور چین نیست، و همینه که جالبش میکنه. لشکر سفالین تراکوتا و خیابان های مسلمان نشین از دیدنی های اصلی شهر هستن.

شی آن زیر باران
دور تا دور شهر شی آن با دیوار بزرگی به شکل مربع احاطه شده و میشه رو این دیوار قدم زد و دوچرخه سواری کرد.
دور تا دور شهر شی آن با دیوار بزرگی به شکل مربع احاطه شده و میشه رو این دیوار قدم زد و دوچرخه سواری کرد.

تعداد روزهای پیشنهادی : ۲-۳ روز

چنگدو

باز هم شهری متفاوت، چنگدو شهر نسبتا مدرنی هست و به داشتن تفریحات شبانه و غذا های بسیار خوشمزه معروفه. اگه تا الان از غذا های چینی خوشتون نیومده، باید غذا های سیچوانی رو امتحان کنید! همه چی به شدت تنده و غذا ها به مراتب خوشمزه ترن! چنگدو عالیه. بیشتر از پکن پیشنهادش میکنم.

تعداد روزهای پیشنهادی: ۴-۵ روز

ژانگجیاجیه

باز هم شهری کاملا متفاوت با شهر های قبلی… ژانگجیاجیه عالی ترین مقصد سفرم به چین بوده و در اینده قصد دارم یروزی دوباره این شهر رو ببینم! ژانگجیاجیه بهشت افراد طبیعت دوسته

کوهستان هایی که مثل سیخ از زمین سر به فلک کشیده اند.
کوهستان هایی که مثل سیخ از زمین سر به فلک کشیده اند. اگه بگم ژانگجیاجیه عجیبترین جایی بوده که تو زندگیم دیدم اغراق نکردم. اینجا حتی از سرزمین پاندورا فیلم آواتار هم رعب انگیز تره.
وولینگیوآن، شهرستانی که خارج از شهر ژانگجیاجیه بود، رنگارنگ ترین مقصد من در کل سفرم به چین بود.
وولینگیوآن، شهرستانی که خارج از شهر ژانگجیاجیه بود، رنگارنگ ترین مقصد من در کل سفرم به چین بود.

تعداد روزهای پیشنهادی : ۳-۴ روز

شانگهای

مدرن ترین مقصدی که توی چین داشتم، شانگهای یه شهر بین المللیه و شاید جو چینی کمتر احساس بشه. شانگهای تنها جاییه که مردم شاید بتونن انگلیسی حرف بزنن. شاید بعضی گردشگر ها از مقاصد مدرن خوششون نیاد، ولی شانگهای با اینکه شهر مدرنیه، به اندازه کافی دلبری میکنه.

آسمان خراش های شانگهای از نمای بالا
آسمان خراش های شانگهای و نماد داس و چکش که همه جای شهر دیده میشه کنتراست جالبی رو بوجود میاره!

تعداد روزهای پیشنهادی: ۳-۴ روز

اضطراب روز اول سفر…

بعد از ۲۰ ساعت بی‌خوابی و اینکه تو هاستل هم خواب درست حسابی ای نتونستم داشته باشم، زدم بیرون تا چیزی هم بخورم. هوا تاریک شده بود و اون خیابون هم نورانی تر و زیبا‌تر از صبح و هنوز هم همونقدر شلوغ. نمیدونم دقیقاً جریانش چطوریه، همیشه روز اولی که آدم سفر تنهایی میره ناخودآگاه دلهره عجیبی میگیره. یعنی من باید ۲۰ روز اینجا بمونم؟!

نیمه‎شب در راهروی خلوت هاستل Leo

شاید بخاطر اینه که تو سفر تنهایی، با تنهایی واقعی روبرو میشی. کسایی که دوستشون داری هزاران کیلومتر باهات فاصله دارن و دسترسی بهشون غیر ممکنه. هیچکی  حتی زبونت رو هم نمیفهمه و بنظر من این باعث میشه که اون بخش از مغز ما آدم‌ها که وظیفه تأمین بقا رو داره بصورت تمام وقت شروع به کار کردن کنه.

#تنهایی
هاستل روبرویی بنظر میومد جای خیلی فان تری باشه… ملحق شدن و همصحبتی با آدمایی که زندگی رو یه مدل دیگه تجربه کردن، در روز های اول سفر، چالش بزرگی بنظر میاد

اجداد ما برای زنده موندن نیاز به همکاری و تشکیل اجتماعات داشتن و سیر تکاملی ما باعث شده هنگام مواجهه با تنهایی بدون اینکه دلیل واضحی وجود داشته باشه و بصورت ناخودآگاه احساس ترس کنیم. باور کن که داشتم فکر میکردم همین فردا بلیت برگشت به تهران رو بگیرم تا از این احساس لعنتی خلاص شم! ولی خوب چاره‌ای نداشتم. ۲۰ روز دیگه…

ورود به جمهوری خلق چین، پکن

بعد ۷ ساعت پرواز طاقت فرسا و ساعت‌ها بی خوابی، به مقصد اولم یعنی پکن، پایتخت جمهوری خلق چین رسیدم. هوا ابری و کمی هم بارونی بود و اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد رطوبت شدید این شهر بود که البته انتظارش رو داشتم! ایرانی های زیادی هر سال به چین سفر میکنن. بیشتر اونها به قصد وارد کردن کالا های ارزون و با کیفیت(!) چینی عازم این کشور میشند. البته بنظر میرسه که پکن یا بی جینگ (بی جینگ از دو حرف چینی «پایتخت» و «شمال» تشکیل شده، بله حروف چینی در‌واقع کلمه هستند) محبوبیت کمتری بین تجار گرامی داره.

بعد از انگشت نگاری و پر کردن فرم ورود، بالاخره از گیت پاسپورت رد شدم و گذرنامه م رو به مهر ورود این کشور مزین نمودم 🙂 باشد که با جمع آوری این مهر ها اعتبار پاسپورتم به عنوان یک جهانگرد بیشتر شه و راحت‌تر بتونم ویزای کشور های سختگیر رو بگیرم. سفر ۲۰ روزه من در این کشور پهناور رسما شروع شد 🙂

با وجود دونستن اینکه نرخ تبدیل ارز در فرودگاه ها به طرز وحشتناکی غیر منصفانه است باز هم این حماقت رو کردم و همراه خودم یوآن نیاوردم و مجبور شدم ۱۵۰ یوآن (حدود ۳۰۰ هزار تومان پول بی زبون) رو به عنوان کارمزد تبدیل ۱۰۰ دلار پرداخت کنم تا بتونم خودم رو به مرکز شهر برسونم!

سوار شاتل فرودگاهی به سمت مرکز شهر شدم. تعداد خارجی هایی (بخصوص اروپایی ها) که تو این مدت کم دیدم به طرز وحشتناکی زیاد بود!

هوای گرم، شرجی و ابری در نزدیکی های میدان تیان‎آن‎من، اولین تصاویر من از شهر پکن بود

اسم هاستلی که رزرو کرده بودم Leo Hostel بود و واقعاً نمیدونستم چطور میتونم خودم رو اونجا برسونم. خیلی اتفاقی داخل شاتل فرودگاهی با ۳ دختر دانشجو اهل بلژیک آشنا شدم. الیزه، کارولین (کاغولین!) و یکی دیگه که اسمش سخت بود برای گذروندن یک دوره کارآموزی در شهر چنگدو به چین اومده بودن. بعد کمی سؤال و جواب متوجه شدیم که در یک هاستل اقامت داریم و خوشبختانه ۴ تایی به هر زوری که بود هاستل رو پیدا کردیم:)

خیابونی که توش اقامت داشتم پر بود از مغازه های سوغاتی فروشی، رستوران‌های کوچیک چینی و لوستر های قرمز جذابشون و البته جمعیت زیادی که شادابی این محله رنگارنگ رو صد برابر بیشتر میکردن.

Leo Hostel  جو صمیمی ای داشت و تو لابی تاریکش میتونستی دختر و پسر های اروپایی‌ خوشگذرون رو ببینی که با هم دیگه ورق بازی میکردن، نوشیدنی های غیر مجاز مصرف میکردن و با تعریف خاطراتشون از سفر هایی که داشتن به همدیگه فخر میفروختن:)) تا اینجا همه چی داشت خوب پیش میرفت که وارد اتاقم شدم. کولر خراب، هوای به شدت مرطوب و تخت نامرتب من با توجه به اینکه ۲۰ ساعت نخوابیده بودم حالم رو گرفت. بعد اینکه تخت رو کمی مرتب کردم و سعی کردم چرتی بزنم متوجه شدم که تخت یک پسر آلمانی بنده خدا رو به من داده بودن. این اتفاق در ۶ روزی که من اونجا بودم چندین بار رخ داد و میتونم بگم واقعاً این هاستل علیرغم فضا و دکوراسیون زیبا مدیریت و سرویس درست حسابی ای نداشت. حداقل تو سفر های قبلیم همچین هاستلی ندیده بودم! اینجا چینه مرد!

روز سخت

دیشب رو با جیووانی تا دیروقت بیرون بودیم. متاسفانه اونشب من روبل همراهم نداشتم و از اونجایی که شب شنبه بود همه فروشگاه ها بسته بودند و پول هم نمیتونستم چنج کنم. جیووانی که آمریکایی مشتی ای بود، بهم گفت که من هرچی بخوای برات حساب میکنم، بعدا پولش رو بهم بده! منم قبول کردم. قرار شد صبح روز بعد از اونشب برم پول چنج کنم و بهش برگردونم. بهم گفته بود که تو یکی از کافه های مرکز شهر کسی میزبانش شده و اونجا میخوابه! فردای اون شب فرارسید و من از هاستل زدم بیرون که پول این بنده خدا رو بدم. خیلی خسته بودم ولی چاره ای هم نداشتم. نمیخواستم لحظه ای هم شک کنه که ما ایرانی ها کلاهبردار هستیم و فکر کنه که نمیخوام پولشو بدم. با چشم های خواب آلود و سردرد به ایستگاه مترو نزدیک هاستل رسیدم. یک بانک اون نزدیکی ها بود ولی متوجه شدم که بسته س. (اون لحظه ۶ ساعت تا پروازم مونده بود) تصمیم گرفتم سوار مترو بشم و به سمت مرکز شهر، جایی که جیووانی رو قرار بود ببینم راه بیفتم. شاید اون نزدیکی ها بانک پیدا میکردم. چشم هام رو به زور باز نگه داشته بودم و کلافه از بیخوابی تو هوای سرد دنبال یک بانک لعنتی میگشتم. ناامید کننده بود. همه بانک ها بسته بودند.

به جیو زنگ زدم. معلوم بود که خوابه. با صدای خسته جوابم رو داد. بهش گفتم که متاسفم. همه بانک ها بسته ن. نمیتونم پولش رو بهش بدم و بعدا باهاش از طریق بیتکوین یا پی پل حساب میکنم. گفت مشکلی نداره و خیالم راحت شد.

اوه خدای من! اصلا بیخیال جیووانی. یادم افتاد که من حتی پول ندارم برم فرودگاه! (۵ ساعت تا پروازم مونده بود) در هر صورت باید پولم رو چنج میکردم. هیچ راه دیگه ای نداشتم. تو اون سرمای سوزناک و فضای بیروح شهر حسابی ترسیده بودم. از چند نفر توی خیابون ها و رستوران ها و … کمک خواستم. دمشون گرم برام دنبال بانک گشتن ولی همه تلاش ها بی نتیجه بود. پیام دادم به جیووانی، گفتم که پسر، من ۵ ساعت دیگه پرواز دارم. میتونی یکم بیشتر پول بهم قرض بدی؟! گفت که متاسفم. پول نقد زیادی همراهم نیست (فکر کنم کاملا مطمئن شده بود که ازون ایرانی های قالتاق ام. لعنت)

دوباره از مردم وسط خیابون کمک خواستم. بالاخره یک آقای لیتووانیایی پیدا شد که انگلیسی هم تا حد خوبی بلد بود. ازم پرسید که کجایی هستم و بعد که دید گیر افتادم احتمالا احساس همزاد پنداری کرد و تمام تلاشش رو کرد که بهم کمک کنه. فکر کنم بهم گفت که به محله ای به اسم گوستینی دوور (Gostiny Dvor) برم. میگفت اونجا شعبه مرکزی بانک هست و جمعه ها هم باز هستند. با پای پیاده بعد نیم ساعت خودم رو رسوندم. آه خدای من! باز بود!

از ترس اینکه دوباره به مشکل بخورم مقدار خیلی زیادی پول چنج کردم که بعدا هم خرج نشد. خوب. تازه باید برمیگشتم به هاستل تا وسایلم رو جمع کنم و راه بیفتم فرودگاه. وقت سوار شدن به مترو نداشتم. همش ۴ ساعت تا پرواز مونده بود! پس تصمیم گرفتم تاکسی اینترنتی بگیرم. 

اوه شت! اوه شت! موبایلم ۳ درصد بیشتر شارژ نداره! محل دقیق اقامتم رو هم قطعا نمیتونستم به این روس های زبون نفهم بفهمونم و وقت مترو سواری هم نداشتم!

خدای من… چطور ممکنه اینقدر بدبختی تو یه روز اتفاق بیفته؟!

دوباره آدرنالینم بالا رفت و با سرعت نور درخواست یک تاکسی دادم. به محض دیدن شماره پلاک ماشین روی صفحه حفظش کردم و چند ثانیه بعد موبایلم به خواب رفت. حالا باید فقط دعا میکردم ماشین با اون پلاک اون نزدیکی ها پیداش بشه… تادا! ۱ دقیقه بعد اون کیا ریو سفید رنگ رو مثل فرشته نجات پیدا کردم و مثل برق پریدم توش! راننده با تعجب بهم نگاه میکرد!

گپ و گفت با اشتپان

سن پترزبورگ  زمستانی چیز زیادی برای عرضه نداشت. اگه قرار بود به سن پترزبورگ سفر کنید زمستان رو انتخاب نکنید! هوا سرد و دلگیر هست و زندگی چندانی در شهر جریان نداره (علی رغم مسکو که زمستان خیلی استثنایی و زنده ای داشت!) پس تصمیم گرفتم بیشتر روز های سفرم در سن پترزبورگ رو با دوست های خارجیم بگذرونم. دوباره به اشتپان پیام دادم. میخواست بره کشتی آورورا (Aurora) که یک کشتی جنگی زمان جنگ جهانی دوم بود و تبدیل به موزه شده بود رو ببینه. هرچند بعید میدونستم این موقع شب باز باشه ولی قرار شد همدیگه رو تو یه کافه نزدیک همون محل قبلی ببینیم.

وقتی پیداش کردم داشت با کامپیوتر و تبلتش کار های روزانه ش رو انجام میداد. حدس زدم که احتمالا مدت زیادی هست که در روسیه بوده و عجله ای برای دیدن شهر نداره. راجع به اینکه کجا بریم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم اول دنبال جیووانی بریم. جیووانی آدرس رو به اشتپان فرستاده بود و قرار شد با اتوبوس به اون محل بریم.

جیووانی به اشتپان پیام داد و گفت که کاپشنش رو گم کرده! وحشتناک ترین اتفاقی که میتونه برای یه نفر بیفته اینه که تو سن پیترزبورگ وسط ژانویه کاپشنش رو گم کنه:))

اشتپان ازم راجع به حمل و نقل عمومی تو تهران پرسید. میگفت که تو روسیه مردم به اولویت نشستن سالمندان و خانم ها تو اتوبوس ها و مترو خیلی حساسن و اینکه تو جمهوری چک اینطوری نیست. میگفت تو کره جنوبی برای حل کردن این مشکل صندلی های مخصوص بانوان و سالمندان گذاشتن. پس تکلیفت کاملا مشخصه. البته اخر به این نتیجه رسیدیم که:

راحت ترین کار اینه که از همون اول واستی!

جیووانی رو از دست دادیم. اشتپان پیشنهاد داد که به یه رستوران گرجستانی بریم و خاچاپوری بخوریم. من بهش گفتم که قبلا گرجستان بودم و غذا های گرجی رو دوست دارم بهم گفت “اوه مرد! تو چقدر تجربه ت زیاده!”

صرف خاچاپوری و خینکالی با اشتپان
صرف خاچاپوری و خینکالی با اشتپان
  • به دخترای روسی از صفر تا ده چند امتیاز میدی؟!
  • اوه بنظرم خیلی جذابن! ۹.۵ رو میدم!!
  • جدی میگی؟! انقدر بنظرت عالین؟!
  • نمیدونم. کلا ما خاورمیانه ای ها اروپایی هارو دوست داریم 🙂
  • من از آسیایی ها خوشم میاد!
  • کجایی مثلا؟! چینی یا ژاپنی ها منظورته؟!
  • آسیایی های روسیه، طرفهای سیبری. به خوباشون حتی ۱۰ هم میدم!
  • جالبه. من راستش از آسیایی ها زیاد خوشم نمیاد.
  • عالیه. پس میتونیم رفقای خوبی باشیم. روس ها برای تو آسیایی ها برای من‌:) راستی دخترای ایرانی چطورین؟
  • اونا خیلی مهربون و خوشگلن. خارجیا رو هم دوست دارن. اگه بیای ایران کلی طرفدار پیدا میکنی 🙂
  • نه. ولش کن نمیخوام پسرای ایرانی رو عصبانی کنم :)) یه سوال، اگه من با یه دختر ایرانی بیرون برم… اینطوری فکر نمیکنه که… یعنی خیلی که این قضیه رو جدی نمیگیره؟
  • بیخیال مرد. دیگه اونقدر ها هم سنتی نیستیم!

بعد بحث های پرباری که در این رابطه در آن رستوران گرجی داشتیم، به اشتپان گفتم که میخوام برم سوغاتی های روسی بخرم. اون هم گفت که بیکاره و قرار شد باهم بریم. اشتپان کمی روسی بلد بود. میگفت که زبان روسی به زبان چکی خیلی نزدیکه و برای همین یاد گرفتنش برای چکی ها راحته. او با کمی پرس و جو کمک کرد که یک سوغاتی فروشی پیدا کنیم.

مغازه پر از ماتروشکا های رنگارنگ، شال های ابریشمی گران قیمت، ظروف سنتی روسی و کارت پستال هایی از نمای شهر افسانه ای سن پترزبورگ بود. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، یک کلاه روسی (اوشانکا) بود که نماد داس و چکش کمونیستی روی آن خودنمایی میکرد. از همون اوایل سفر قصد داشتم یکی از این اوشانکا ها بخرم.

  • اشتپان، بنظرت این (به نماد داس و چکش اشاره کردم) اوکیه اینجا باشه؟!

خوب، این فقط بخشی از تاریخ ما انسان هاست، نمیتونیم انکارش کنیم…

یک شب گرم با دوستان چکی، آمریکایی و روسی!

دوباره نرم‌افزار کوچسرفینگ به دادم رسید و منو از حس تنهایی تو این شهر سپید و تاریک نجات داد! اشتپان بهم پیام داد. می‌گفت که در کافه SПБ (س پ ب، سن پترز بورگ) نزدیک به مرکز شهر دور هم جمع شدن. منم سریع یه یاندکس گرفتم و خودم رو رسوندم بهشون و پیداشون کردم. اشتپان می‌گفت که براش خیلی جالبه یه ایرانی رو میبینه و اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که توی ایران تیندر هم استفاده میکنید؟! 🙂 کاتیا دوست اشتپان بود. اونها با همدیگه در شهر ایرکوتسک آشنا شده بودند. کاتیا هم بسیار مشتاق بود بدونه که زندگی روزمره تو کشوری مثل ایران چجوریه؟ آنا که یک دانشجوی پزشک در شهر سامارا (جنوب غربی روسیه، کنار رود معروف وولگا) بود برای کار به سن پیترزبورگ اومده بود. قبل برگشتن به شهرشون میخواست یکی از سنت‌های مسیحی عجیب و غریبشون رو انجام بده. یادم نمیاد دقیقاً چی بود ولی میخواست به کاخ زمستانی (موزه هرمیتاژ کنونی) وسط برف و بوران سلام کنه و دعا بخونه! جیووانی یکم دیرتر بهمون ملحق شد. اون یک پسر مکزیکی/آمریکایی بود که ۶ ماه پیش یکدفعه ای تصمیم گرفت سفر کردن رو شروع کنه و خیلی یکهویی بلیط هواپیما به شهر آستراخان روسیه گرفت و بدون ذره ای دونستن زبان روسی وارد غریب ترین شهر های این کشور شد. (اون هم به عنوان اولین تجربه سفر!!)

با دوستان چکی، آمریکایی و روسی
از چپ به راست، کاتیا، آنا، جیووانی، [نمیدونم]، اشتپان و کیوان!

تصمیم گرفتیم قبل رفتن شام بخوریم. پس به یه رستوران سلف سرویس که همون نزدیکی ها بود رفتیم و طبق معمول یک‌کاسه بورش سفارش دادم. بچه‌ها بحث جالبی رو به راه انداختن که برام خیلی آشنا بود. میگفتن که روس ها در خارج از کشور اصلاً همدیگه رو تحویل نمیگیرن. تا جایی که ممکنه از هم دیگه دوری میکنن. بقول دوستمون وقتی یه روس تو اروپا یه روس دیگه میبینه میگه:

!!oh، that piiiece of shiit

هرچند دوست چکی و آمریکاییم این قضیه رو درک نمیکردن ولی من کاملاً متوجه شدم. این رفتار رو بین ایرانی‌ها هم زیاد شنیدم. شاید شرایط سخت زندگی باعث میشه همچین رفتار هایی بوجود بیاد. خیلی جالبه که ببینیم ما انسان ها علیرغم تفاوت های بسیار، چقدر به همدیگه شبیهیم!

اسکی سواری در جزیره هلند نو

سرماخوردگیم شدیدتر شده بود. تصمیم گرفتم بیشتر استراحت کنم و تا ساعت ۲ بعد از ظهر از هاستل بیرون نیومدم. امروز قرار بود تونیا (آنتونینا) منطقه هلند نو (که طبق تعاریف بقیه در زمستان جای جالبی برای وقت گذراندن بود) رو بهم نشون بده. ازم پرسید که اسکیت روی یخ دوست دارم یا نه؟! راستش من اسکیت معمولی رو هم بلد نبودم. توی مسکو خیلی هارو دیده بودم که وسط میدان سرخ اسکیت سواری میکردن. دوست داشتم امتحانش کنم! چرا که نه؟ بهش گفتم آره! بیا بریم اسکیت 🙂 قرار شد یکم اسکیت سواری کنیم بعد محله هلندنو رو ببینیم.

ساعت چهار بعد از ظهر به سمت ایستگاه مترو واسیلیوستروفسکایا(؟!) راه افتادم و برای ناهار به یک مک دونالد که نزدیکی اون منطقه بود رفتم و منتظر شدم تونیا برسه.

دوستم تونیا
بهم پیام داد که اونجاس و یه عکس از خودش فرستاد تا پیداش کنم. خدای من! این روس ها چقدر خوش چهره اند!

به سمت جزیره راه افتادیم. تونیای ۲۰ ساله از اون سن پترزبورگی های با کلاس بود. چندین سال در آکادمی هنر سن پترزبورگ تحصیل کرده بود و به ۴ زبان روسی اسپانیایی و آلمانی و انگلیسی مسلط بود و میخواست به زودی به آلمان نقل مکان کنه تا در دانشگاه لایپزیگ درس بخونه. فردای همون روز هم قرار بود بره فنلاند که دوستش رو ببینه. قبل از اینکه راه بیفتیم هم سگش رو اورده بود بیرون تا توی این سرما حال و هوایی عوض کنه.

اون لحظه همش احساس خوش شانسی میکردم که افتخار آشنایی با این دیووشکای باکلاس روس نصیبم شده و همزمان ناراحت بودم که چرا ما باید از نظر تحصیلات، آگاهی های عمومی و زبان کمتر از روس ها باشیم؟

از آنتونینا پرسیدم که آیا سن پترزبورگ رو برای زندگی پیشنهاد میکنه؟ و اینکه مسئله نژاد پرستی تو روسیه چقدر شدید هست؟ میگفت که سن پترزبورگ نسبت به مسکو شهر خیلی ارزون تریه. دیدنی های بیشتری داره و مردم هم فرهیخته تر هستن. قیمت ملک رو که بهم گفت شوکه شدم. به عنوان یک تهرانی برای زندگی در محله های خوب تهران باید مبلغ بیشتری بپردازید نسبت به یک آپارتمان معمولی در سن پترزبورگ. بماند که زیبایی و هوای پاک این شهر اصلا قابل مقایسه با تهران خودمون نیست. 

به پیست اسکیت جزیره رسیدیم. بلیط هامون به مبلغ تقریبا ۱۰۰۰ روبل برای یک ساعت رو خریدیم و مشغول به بستن اسکیت هامون شدیم که یکدفعه… ای وای! کیفم کجاست؟! متوجه شدم که کوله پشتیم همراهم نیست! خیلی حالم گرفته شد. ترسیده بودم که یکوقت نکنه پاسپورت و مدارکم تو کیف بوده باشه. تونیا گفت که اگه خیلی چیز مهمیه برگردیم و دنبالش بگردیم. از طرفی حسابی ترسیده بودم و میخواستم هرچه سریعتر برگردم و دنبال کیفم بگردم و از طرفی هم اصلا دوست نداشتم روزم رو خراب کنم. تونیا هم بجای اینکه امید بده همش می‌گفت (با لهجه سنگین روسی!):

Your backpack is not there. Russia is [a] very crazy country!!!

تصمیم گرفتم که موضوع رو فراموش کنم و غصه خوردن رو برای بعد برگشتن بذارم. بهش گفتم که

 ممکنه مدارکم و لپتاپم توی کیف بوده باشه و بدبخت شده باشم، ولی ولش کن. الان یا ۲ ساعت دیگه برگردم فرقی نمیکنه. بذار بعدا بهش فکر کنم!!!

اون هم مات و مبهوت و پوکر فیس بهم نگاه کرد. وارد پیست اسکی شدیم.

اسکی روی یخ
اون پسره که افتاده رو زمین فکر کنم کرونا گرفته!

بعد یک ساعت تلاش مذبوحانه برای اسکی رو یخ خسته شدم و قرار شد بریم یک به یک فودکورت در نزدیکی پیست اسکیت و شام بخوریم. 

به پیشنهاد تونیا به یک رستوران فلسطین اشغالی ای (!) رفتیم و من غذایی به اسم “شاورما” سفارش دادم که یک ساندویچ خوشمزه و تند شبیه به کباب ترکی بود.

  • تونیا، من شنیدم که آلمانیا کمی نژادپرست هستن. تو که میخوای بری اونجا زندگی کنی به این قضیه فکر کردی؟
  • آره. اتفاقا اون ایالتی که من میخوام برم (ساکسونی) به نژادپرست بودن هم معروفن!
  • اوه! من هم برنامه هایی داشتم که در آلمان برای فوق لیسانس درس بخونم. ولی این قضیه یکم فکرم رو مشغول میکرد.
  • درست میگی. ولی فکر کنم ما روس ها بخاطر رنگ پوستمون خیلی تو چشم نباشیم. بعید میدونم مشکلی برام پیش بیاد!
  • بنظرت من به اندازه کافی سفید هستم که مشکلی برام پیش نیاد؟!
  • اوه… نمیدونم. فکر نکنم! (به دیوار خیره میشود و لبخندی از روی تاسف میزند، خدای من این روس ها چرا اینقدر رک هستن؟!)

موقع خروج از رستوران ، وقتی که داشتم بقیه پولم رو برمیداشتم، تونیا با تعجب بهم گفت:

  • اوه چیکار داری میکنی؟! (یک صد روبلی از جیبش برداشت و به عنوان انعام روی میز گذاشت) اینجا انعام گذاشتن اختیاری نیست. اگه انعام نذاری انگار فحش دادی!!
  • وای نمیدونستم! آخه همه کشور ها اینجوری نیستن! چقدر معمولا باید بذاریم؟!
  • حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد. اشکال نداره. بهرحال گارسونش بنظر آدم خوبی میومد. بد نیست بهش یه انعامی بدیم.

یادم افتاد که تا الان هر رستورانی که می رفتم یک قرون هم انعام نمیذاشتم. خدا میدونه تا الان چقدر فحش خوردم!

از تونیا خواستم من رو تا مکدونالدی که نهارم رو خوردم راهنمایی کنه. هرچند هیچ امیدی به پیدا کردن کیفم نذاشتم. ولی بهرحال باید شانسم رو امتحان میکردم. به نزدیکی ایستگاه مترو، جایی که همدیگه رو ملاقات کردیم رسیدیم.

  • سلام من یک کیف اینجا گم کرده بودم. اینجا چیزی پیدا نکردید؟
  • چه نوع کیفی؟ کی گمش کردی؟
  • یک نوع… آه… (کلمه کوله پشتی به انگلیسی رو یادم نمیومد، پس پانتومیم براش بازی کردم) امروز گمش کردم.
  • چه رنگی بود؟
  • اه…(لعنتی! چطور ممکنه رنگ کیفت یادت نیاد!) مشکی بود… فکر کنم؟!
  • توش چی بود؟
  • یه شارژر مکبوک توش گذاشته بودم.
  • چند لحظه…

بعد از ۵ دقیقه یک نفر با کوله پشتیم اومد. وای!!!!! داشتم بال در میاوردم از خوشحالی. عجب شانسی! این اتفاق شیرین ترین لحظه امروزم بود‌ 🙂

با تونیا خداحافظی کردم و شاد و خندون و با خیالی آسوده سوار مترو شدم.

آستاروژنا! دوری زاکریوایوتسه…