سفر با قطار سریع‌السیر غرب

سرمای بدی خورده بودم. بعد از ۶ روز گشت و گذار در کشور برفی روسیه مریض شدنم دور از انتظار نبود. یولیا قطار ساعت ۱ نیمه شب رو برای من رزرو کرده بود. یک ساعت قبل تر از حرکت قطار به سمت ایستگاه لنینگرادسکی راه افتادم و سوار قطار شدم. قطار سواری ساعت ۱ نیمه شب تو هوای برفی و تاریک و بین آدم‌های عجیب غریب روسی کاملاً مثل فیلم‌ها میموند! هوای داخل قطار گرم بود که آرامش خاصی بهم داد. مرد مسن روس با موهای جوگندمی که تیشرت یک شرکت اتریشی رو پوشیده بود اول باهام به زبان روسی چند کلمه حرف زد. وقتی دید من خارجی هستم تعجب کرد. انتظار نداشت که یک گردشگر وسط زمستون سخت روسی ببینه. در مورد شغلم پرسید و گفتم که مهندس نرم‌افزار هستم و برنامه‌نویسی میکنم. اون هم گفت که مهندس برقه و برای یک شرکت الکتریکی اتریشی کار میکنه  و برای کار داره به سن پترزبورگ میره. معلوم شد همکار هستیم. اون هم برنامه نویسی میکرد.

نگاه از پنجره کوپه گرم قطار به هوای سرد بیرون
یادمه یبار داییم تعریف میکرد که تزار نیکولاس اول به دلایلی دستور داده بود که راه‌آهن مسکو-لنینگراد رو در یک خط کاملا صاف بسازن (اگه روی نقشه گوگل نگاه کنید همینطور هم هست!)، مهندس های روس اون موقع مجبور شده بودند هرطور که شده با سوراخ کردن کوه ها و کندن اعماق زمین یک مسیر کاملا صاف ایجاد کنند. هرچند بعدا فهمیدم این داستان واقعی نیست ولی فکر کردن بهش در حالی که از پنجره کوپه قطار بیرون رو نگاه میکردم لذت بخش بود.

بعد از ۹ ساعت، ساعت ۱۰ صبح به شهر سن پترزبورگ رسیدم و خانمی که مسئول کوپه بود ما رو با یه فنجان قهوه ۱۰۰ روبلی بیدار کرد (۱۰۰ روبل واقعا پول زیادی نیست اونجا!). نمیدونم بخاطر مریض شدنم بود یا اینکه هوا بطرز قابل توجهی سردتر بود (منفی ۲۲ درجه). اگر بیشتر از یک مدت خاصی بیرون میموندی واقعاً دست هات درد شدیدی میگرفت.

راننده یاندکس به من زنگ زد و شروع کرد به تند تند روسی حرف زدن! من هم که یک کلمه از حرف هاشو نمیفهمیدم فقط پشت تلفن داد میزدم:

یا نی زنایو روسکی!! (من روسی بلد نیستم!) جی پی اس!!! جی پی اس!!!! (منظورم این بود بیا همینجایی که جی پی است نشون میده هاها)

بالاخره تسلیم شد و تلفن رو قطع کرد و راه افتاد به سمت جایی که تو نقشه علامت زده بودم. اگه ۱۰ دقیقه دیرتر میرسید مرگم حتمی بود! سن پیترزبورگ نسبت به مسکو خیلی کوچیکتر بنظر میومد. ساعت ۱۰ صبح به هاستل رسیدم، مسئول هاستل (که خانم خیلی خشک و بداخلاقی هم بنظر میومد) تختم رو تحویل نداد و گفت زودتر از زمان چک این رسیدم و باید تا ساعت ۱ صبر کنم یا اینکه مقداری هزینه اضافه پرداخت کنم. خوشبختانه میشد چمدونم را تا موقعی که زمان چک این برسه اونجا بذارم و کمی تو شهر بگردم.

زدم بیرون. هوا حسابی تاریک و دلگیر بود. پترزبورگ تو نگاه اول شهر خیلی آرومی بنظر میومد. خیلی آرومتر از مسکو. آدم‌ها با کلاس تر بودن و به طرز عجیبی خیلیاشون انگلیسی هم بلد بودن! چیزی که تو مسکو تقریباً یه آرزو بود! شاید بخاطر نزدیکیشون به فنلاند بود که اروپایی تر شده بودن. به شخصه مسکو رو بیشتر پسندیدم، حداقل تو زمستون مسکو جای جذاب‌تری بود!

باغ الکساندر سفیدپوش
بچه که بودم، وقتی که برف میومد دوست نداشتم کسی پاهاش رو روی برف بذاره و خرابش کنه، دوست داشتم سفیدی زمین کاملا صاف و دست نخورده باشه! باغ الکساندر این فانتزی من رو برآورده کرد!

سردی هوا رو میتونم اینطوری توصیف کنم، من سرما خورده بودم و به همین دلیل بینی ام تقریباً پر بود. با هر نفسی که می‌کشیدم تمامی محتویات بینی یخ میزد و در هر بازدم دوباره به حالت عادی برمیگشت. کاملاً میشد حسش کرد!