یک شب گرم با دوستان چکی، آمریکایی و روسی!

دوباره نرم‌افزار کوچسرفینگ به دادم رسید و منو از حس تنهایی تو این شهر سپید و تاریک نجات داد! اشتپان بهم پیام داد. می‌گفت که در کافه SПБ (س پ ب، سن پترز بورگ) نزدیک به مرکز شهر دور هم جمع شدن. منم سریع یه یاندکس گرفتم و خودم رو رسوندم بهشون و پیداشون کردم. اشتپان می‌گفت که براش خیلی جالبه یه ایرانی رو میبینه و اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که توی ایران تیندر هم استفاده میکنید؟! 🙂 کاتیا دوست اشتپان بود. اونها با همدیگه در شهر ایرکوتسک آشنا شده بودند. کاتیا هم بسیار مشتاق بود بدونه که زندگی روزمره تو کشوری مثل ایران چجوریه؟ آنا که یک دانشجوی پزشک در شهر سامارا (جنوب غربی روسیه، کنار رود معروف وولگا) بود برای کار به سن پیترزبورگ اومده بود. قبل برگشتن به شهرشون میخواست یکی از سنت‌های مسیحی عجیب و غریبشون رو انجام بده. یادم نمیاد دقیقاً چی بود ولی میخواست به کاخ زمستانی (موزه هرمیتاژ کنونی) وسط برف و بوران سلام کنه و دعا بخونه! جیووانی یکم دیرتر بهمون ملحق شد. اون یک پسر مکزیکی/آمریکایی بود که ۶ ماه پیش یکدفعه ای تصمیم گرفت سفر کردن رو شروع کنه و خیلی یکهویی بلیط هواپیما به شهر آستراخان روسیه گرفت و بدون ذره ای دونستن زبان روسی وارد غریب ترین شهر های این کشور شد. (اون هم به عنوان اولین تجربه سفر!!)

با دوستان چکی، آمریکایی و روسی
از چپ به راست، کاتیا، آنا، جیووانی، [نمیدونم]، اشتپان و کیوان!

تصمیم گرفتیم قبل رفتن شام بخوریم. پس به یه رستوران سلف سرویس که همون نزدیکی ها بود رفتیم و طبق معمول یک‌کاسه بورش سفارش دادم. بچه‌ها بحث جالبی رو به راه انداختن که برام خیلی آشنا بود. میگفتن که روس ها در خارج از کشور اصلاً همدیگه رو تحویل نمیگیرن. تا جایی که ممکنه از هم دیگه دوری میکنن. بقول دوستمون وقتی یه روس تو اروپا یه روس دیگه میبینه میگه:

!!oh، that piiiece of shiit

هرچند دوست چکی و آمریکاییم این قضیه رو درک نمیکردن ولی من کاملاً متوجه شدم. این رفتار رو بین ایرانی‌ها هم زیاد شنیدم. شاید شرایط سخت زندگی باعث میشه همچین رفتار هایی بوجود بیاد. خیلی جالبه که ببینیم ما انسان ها علیرغم تفاوت های بسیار، چقدر به همدیگه شبیهیم!

اسکی سواری در جزیره هلند نو

سرماخوردگیم شدیدتر شده بود. تصمیم گرفتم بیشتر استراحت کنم و تا ساعت ۲ بعد از ظهر از هاستل بیرون نیومدم. امروز قرار بود تونیا (آنتونینا) منطقه هلند نو (که طبق تعاریف بقیه در زمستان جای جالبی برای وقت گذراندن بود) رو بهم نشون بده. ازم پرسید که اسکیت روی یخ دوست دارم یا نه؟! راستش من اسکیت معمولی رو هم بلد نبودم. توی مسکو خیلی هارو دیده بودم که وسط میدان سرخ اسکیت سواری میکردن. دوست داشتم امتحانش کنم! چرا که نه؟ بهش گفتم آره! بیا بریم اسکیت 🙂 قرار شد یکم اسکیت سواری کنیم بعد محله هلندنو رو ببینیم.

ساعت چهار بعد از ظهر به سمت ایستگاه مترو واسیلیوستروفسکایا(؟!) راه افتادم و برای ناهار به یک مک دونالد که نزدیکی اون منطقه بود رفتم و منتظر شدم تونیا برسه.

دوستم تونیا
بهم پیام داد که اونجاس و یه عکس از خودش فرستاد تا پیداش کنم. خدای من! این روس ها چقدر خوش چهره اند!

به سمت جزیره راه افتادیم. تونیای ۲۰ ساله از اون سن پترزبورگی های با کلاس بود. چندین سال در آکادمی هنر سن پترزبورگ تحصیل کرده بود و به ۴ زبان روسی اسپانیایی و آلمانی و انگلیسی مسلط بود و میخواست به زودی به آلمان نقل مکان کنه تا در دانشگاه لایپزیگ درس بخونه. فردای همون روز هم قرار بود بره فنلاند که دوستش رو ببینه. قبل از اینکه راه بیفتیم هم سگش رو اورده بود بیرون تا توی این سرما حال و هوایی عوض کنه.

اون لحظه همش احساس خوش شانسی میکردم که افتخار آشنایی با این دیووشکای باکلاس روس نصیبم شده و همزمان ناراحت بودم که چرا ما باید از نظر تحصیلات، آگاهی های عمومی و زبان کمتر از روس ها باشیم؟

از آنتونینا پرسیدم که آیا سن پترزبورگ رو برای زندگی پیشنهاد میکنه؟ و اینکه مسئله نژاد پرستی تو روسیه چقدر شدید هست؟ میگفت که سن پترزبورگ نسبت به مسکو شهر خیلی ارزون تریه. دیدنی های بیشتری داره و مردم هم فرهیخته تر هستن. قیمت ملک رو که بهم گفت شوکه شدم. به عنوان یک تهرانی برای زندگی در محله های خوب تهران باید مبلغ بیشتری بپردازید نسبت به یک آپارتمان معمولی در سن پترزبورگ. بماند که زیبایی و هوای پاک این شهر اصلا قابل مقایسه با تهران خودمون نیست. 

به پیست اسکیت جزیره رسیدیم. بلیط هامون به مبلغ تقریبا ۱۰۰۰ روبل برای یک ساعت رو خریدیم و مشغول به بستن اسکیت هامون شدیم که یکدفعه… ای وای! کیفم کجاست؟! متوجه شدم که کوله پشتیم همراهم نیست! خیلی حالم گرفته شد. ترسیده بودم که یکوقت نکنه پاسپورت و مدارکم تو کیف بوده باشه. تونیا گفت که اگه خیلی چیز مهمیه برگردیم و دنبالش بگردیم. از طرفی حسابی ترسیده بودم و میخواستم هرچه سریعتر برگردم و دنبال کیفم بگردم و از طرفی هم اصلا دوست نداشتم روزم رو خراب کنم. تونیا هم بجای اینکه امید بده همش می‌گفت (با لهجه سنگین روسی!):

Your backpack is not there. Russia is [a] very crazy country!!!

تصمیم گرفتم که موضوع رو فراموش کنم و غصه خوردن رو برای بعد برگشتن بذارم. بهش گفتم که

 ممکنه مدارکم و لپتاپم توی کیف بوده باشه و بدبخت شده باشم، ولی ولش کن. الان یا ۲ ساعت دیگه برگردم فرقی نمیکنه. بذار بعدا بهش فکر کنم!!!

اون هم مات و مبهوت و پوکر فیس بهم نگاه کرد. وارد پیست اسکی شدیم.

اسکی روی یخ
اون پسره که افتاده رو زمین فکر کنم کرونا گرفته!

بعد یک ساعت تلاش مذبوحانه برای اسکی رو یخ خسته شدم و قرار شد بریم یک به یک فودکورت در نزدیکی پیست اسکیت و شام بخوریم. 

به پیشنهاد تونیا به یک رستوران فلسطین اشغالی ای (!) رفتیم و من غذایی به اسم “شاورما” سفارش دادم که یک ساندویچ خوشمزه و تند شبیه به کباب ترکی بود.

  • تونیا، من شنیدم که آلمانیا کمی نژادپرست هستن. تو که میخوای بری اونجا زندگی کنی به این قضیه فکر کردی؟
  • آره. اتفاقا اون ایالتی که من میخوام برم (ساکسونی) به نژادپرست بودن هم معروفن!
  • اوه! من هم برنامه هایی داشتم که در آلمان برای فوق لیسانس درس بخونم. ولی این قضیه یکم فکرم رو مشغول میکرد.
  • درست میگی. ولی فکر کنم ما روس ها بخاطر رنگ پوستمون خیلی تو چشم نباشیم. بعید میدونم مشکلی برام پیش بیاد!
  • بنظرت من به اندازه کافی سفید هستم که مشکلی برام پیش نیاد؟!
  • اوه… نمیدونم. فکر نکنم! (به دیوار خیره میشود و لبخندی از روی تاسف میزند، خدای من این روس ها چرا اینقدر رک هستن؟!)

موقع خروج از رستوران ، وقتی که داشتم بقیه پولم رو برمیداشتم، تونیا با تعجب بهم گفت:

  • اوه چیکار داری میکنی؟! (یک صد روبلی از جیبش برداشت و به عنوان انعام روی میز گذاشت) اینجا انعام گذاشتن اختیاری نیست. اگه انعام نذاری انگار فحش دادی!!
  • وای نمیدونستم! آخه همه کشور ها اینجوری نیستن! چقدر معمولا باید بذاریم؟!
  • حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد. اشکال نداره. بهرحال گارسونش بنظر آدم خوبی میومد. بد نیست بهش یه انعامی بدیم.

یادم افتاد که تا الان هر رستورانی که می رفتم یک قرون هم انعام نمیذاشتم. خدا میدونه تا الان چقدر فحش خوردم!

از تونیا خواستم من رو تا مکدونالدی که نهارم رو خوردم راهنمایی کنه. هرچند هیچ امیدی به پیدا کردن کیفم نذاشتم. ولی بهرحال باید شانسم رو امتحان میکردم. به نزدیکی ایستگاه مترو، جایی که همدیگه رو ملاقات کردیم رسیدیم.

  • سلام من یک کیف اینجا گم کرده بودم. اینجا چیزی پیدا نکردید؟
  • چه نوع کیفی؟ کی گمش کردی؟
  • یک نوع… آه… (کلمه کوله پشتی به انگلیسی رو یادم نمیومد، پس پانتومیم براش بازی کردم) امروز گمش کردم.
  • چه رنگی بود؟
  • اه…(لعنتی! چطور ممکنه رنگ کیفت یادت نیاد!) مشکی بود… فکر کنم؟!
  • توش چی بود؟
  • یه شارژر مکبوک توش گذاشته بودم.
  • چند لحظه…

بعد از ۵ دقیقه یک نفر با کوله پشتیم اومد. وای!!!!! داشتم بال در میاوردم از خوشحالی. عجب شانسی! این اتفاق شیرین ترین لحظه امروزم بود‌ 🙂

با تونیا خداحافظی کردم و شاد و خندون و با خیالی آسوده سوار مترو شدم.

آستاروژنا! دوری زاکریوایوتسه…

سفر با قطار سریع‌السیر غرب

سرمای بدی خورده بودم. بعد از ۶ روز گشت و گذار در کشور برفی روسیه مریض شدنم دور از انتظار نبود. یولیا قطار ساعت ۱ نیمه شب رو برای من رزرو کرده بود. یک ساعت قبل تر از حرکت قطار به سمت ایستگاه لنینگرادسکی راه افتادم و سوار قطار شدم. قطار سواری ساعت ۱ نیمه شب تو هوای برفی و تاریک و بین آدم‌های عجیب غریب روسی کاملاً مثل فیلم‌ها میموند! هوای داخل قطار گرم بود که آرامش خاصی بهم داد. مرد مسن روس با موهای جوگندمی که تیشرت یک شرکت اتریشی رو پوشیده بود اول باهام به زبان روسی چند کلمه حرف زد. وقتی دید من خارجی هستم تعجب کرد. انتظار نداشت که یک گردشگر وسط زمستون سخت روسی ببینه. در مورد شغلم پرسید و گفتم که مهندس نرم‌افزار هستم و برنامه‌نویسی میکنم. اون هم گفت که مهندس برقه و برای یک شرکت الکتریکی اتریشی کار میکنه  و برای کار داره به سن پترزبورگ میره. معلوم شد همکار هستیم. اون هم برنامه نویسی میکرد.

نگاه از پنجره کوپه گرم قطار به هوای سرد بیرون
یادمه یبار داییم تعریف میکرد که تزار نیکولاس اول به دلایلی دستور داده بود که راه‌آهن مسکو-لنینگراد رو در یک خط کاملا صاف بسازن (اگه روی نقشه گوگل نگاه کنید همینطور هم هست!)، مهندس های روس اون موقع مجبور شده بودند هرطور که شده با سوراخ کردن کوه ها و کندن اعماق زمین یک مسیر کاملا صاف ایجاد کنند. هرچند بعدا فهمیدم این داستان واقعی نیست ولی فکر کردن بهش در حالی که از پنجره کوپه قطار بیرون رو نگاه میکردم لذت بخش بود.

بعد از ۹ ساعت، ساعت ۱۰ صبح به شهر سن پترزبورگ رسیدم و خانمی که مسئول کوپه بود ما رو با یه فنجان قهوه ۱۰۰ روبلی بیدار کرد (۱۰۰ روبل واقعا پول زیادی نیست اونجا!). نمیدونم بخاطر مریض شدنم بود یا اینکه هوا بطرز قابل توجهی سردتر بود (منفی ۲۲ درجه). اگر بیشتر از یک مدت خاصی بیرون میموندی واقعاً دست هات درد شدیدی میگرفت.

راننده یاندکس به من زنگ زد و شروع کرد به تند تند روسی حرف زدن! من هم که یک کلمه از حرف هاشو نمیفهمیدم فقط پشت تلفن داد میزدم:

یا نی زنایو روسکی!! (من روسی بلد نیستم!) جی پی اس!!! جی پی اس!!!! (منظورم این بود بیا همینجایی که جی پی است نشون میده هاها)

بالاخره تسلیم شد و تلفن رو قطع کرد و راه افتاد به سمت جایی که تو نقشه علامت زده بودم. اگه ۱۰ دقیقه دیرتر میرسید مرگم حتمی بود! سن پیترزبورگ نسبت به مسکو خیلی کوچیکتر بنظر میومد. ساعت ۱۰ صبح به هاستل رسیدم، مسئول هاستل (که خانم خیلی خشک و بداخلاقی هم بنظر میومد) تختم رو تحویل نداد و گفت زودتر از زمان چک این رسیدم و باید تا ساعت ۱ صبر کنم یا اینکه مقداری هزینه اضافه پرداخت کنم. خوشبختانه میشد چمدونم را تا موقعی که زمان چک این برسه اونجا بذارم و کمی تو شهر بگردم.

زدم بیرون. هوا حسابی تاریک و دلگیر بود. پترزبورگ تو نگاه اول شهر خیلی آرومی بنظر میومد. خیلی آرومتر از مسکو. آدم‌ها با کلاس تر بودن و به طرز عجیبی خیلیاشون انگلیسی هم بلد بودن! چیزی که تو مسکو تقریباً یه آرزو بود! شاید بخاطر نزدیکیشون به فنلاند بود که اروپایی تر شده بودن. به شخصه مسکو رو بیشتر پسندیدم، حداقل تو زمستون مسکو جای جذاب‌تری بود!

باغ الکساندر سفیدپوش
بچه که بودم، وقتی که برف میومد دوست نداشتم کسی پاهاش رو روی برف بذاره و خرابش کنه، دوست داشتم سفیدی زمین کاملا صاف و دست نخورده باشه! باغ الکساندر این فانتزی من رو برآورده کرد!

سردی هوا رو میتونم اینطوری توصیف کنم، من سرما خورده بودم و به همین دلیل بینی ام تقریباً پر بود. با هر نفسی که می‌کشیدم تمامی محتویات بینی یخ میزد و در هر بازدم دوباره به حالت عادی برمیگشت. کاملاً میشد حسش کرد!

آنتی‌کافه های اتحاد جماهیر شوروی

امروز ویکتوریا، یکی از دوستانی که تو کوچ سرفینگ پیدا کرده بودم، قرار بود یکی از آنتی‌کافه های مسکو رو نشونم بده. طبق تعریف ویکیپدیا، آنتی‌کافه ها که در کشور های حوزه اتحاد جماهیر شوروی رواج داشتن، محلی شبیه کافه بودن با این تفاوت که تمرکز اونها بجای مصرف (Consumption) روی ارتباط (Communication) بوده و هست. شما برای چیزی که میخورید/مینوشید مبلغی پرداخت نمیکنید بلکه به ازای دقایقی که میگذرانید پول میپردازید. ویکتوریا رو روبروی ایستگاه راه آهن ملاقات کردم و سمت آنتی کافه ی مذکور راه افتادیم. ویکتوریا انگلیسی رو از نرم‌افزار دولینگو یاد گرفته بود ولی با این حال بخوبی میتونست ارتباط برقرار کنه! او یک هنرآموز موسیقی بود. چندین سال در مدرسه‌های هنر مسکو مشغول تحصیل موسیقی بود و چند تا ساز بلد بود. بصورت تخصصی بالالایکا (ساز سنتی روس ها، کمی شبیه به تار) کار میکرد.  می‌گفت که قبلاً تو یه رستوران ایرانی در مسکو به عنوان پیشخدمت کار میکرده ولی خوب وقتی ازش پرسیدم قرمه سبزی رو شنیده یا نه بلد نبود:))

 آنتی‌کافه‌ای که رفتیم یکم ترسناک بود، وسط کوچه پس کوچه‌ ها و در یک زیرزمین نزدیک به میدان راه آهن لنینگرادسکی شهر مسکو. به محل مذکور رسیدیم و مسئول اون آنتی کافه فکر کنم اولین بارش بود که خارجی میدید!

جای عجیبی بود. پیانو گیتار و الات موسیقی بود که اگه بلد بودی میتونستی بزنی. انواع بازی‌های فکری و ورق، ایکس باکس و پلی استیشن. چای و شیرینی مجانی...
جای عجیبی بود. پیانو گیتار و الات موسیقی بود که اگه بلد بودی میتونستی بزنی. انواع بازی‌های فکری و ورق، ایکس باکس و پلی استیشن. چای و شیرینی مجانی…

یکم جای تینیجری بنظر میومد ولی با اینحال از اینکه دیدمش پشیمون نشدم! قیمت این آنتی‌کافه حدود ۲.۵ روبل (۳ سنت، ۳۶۰ تومان) به ازای هر دقیقه بود. ویکتوریا یکم پیانو زد و چند تا شعبده بازی با ورق بهم یاد داد.

یکم معذب بودم و حوصله م سر رفته بود. بهش گفتم بریم بیرون رو هم یه نگاهی بندازیم. 

یکی از دوست های جامعه شناسم در ایران کنجکاو بود بدونه روس ها در مورد تاریخشون (بخصوص دوران کمونیستی) چه فکری میکنن. پس ازم خواست راجع به این موضوع از ویکتویا سوال کنم. جواب جالبی بهم داد:


لنین آدم های زیادی کشت، ولی لنین پسر خوبی بود!

متوجه نمیشدم منظورش چیه، احتمالاً میخواست بگه که ولادیمیر لنین علیرغم کشتار هایی که به راه انداخت نیت خوبی داشت. بیشتر روس هایی که ملاقات کردم شخصیت‌های کمونیستی سابقشون رو دوست داشتن و به عنوان بخشی از تاریخشون بهش افتخار میکردن.

کافه پوشکین، تجربه یک اشراف زاده روس

یادمه قبل از اینکه بیام مسکو، وقتی دیدنی های شهر رو توی گوگل جستجو میکردم، یکی از معروف ترین مکان هایی که پیشنهاد داده بود کافه ای به نام کافه پوشکین بود. داستان جالبی پشت این کافه وجود داره. ۵۰ سال پیش یک خواننده فرانسوی به مسکو سفر کرد و از اونجایی که مسکوی دوست داشتنی و زیبا احساسات این مرد رو برانگیخته بود، پس از بازگشتش به پاریس ترانه ای خواند که در اون خیابان های مسکو را توصیف میکرد و از دختری به نام ناتالیا (همنام با همسر شاعر روس, الکساندر پوشکین) و کافه ای به نام کافه پوشکین سخن میگفت. این ترانه محبوب شد و مردم کنجکاو رو به پیدا کردن این کردن این کافه تشویق کرد غافل از اینکه این کافه وجود خارجی نداشت و تنها ساخته و پرداخته خیالات خواننده بود!

بهرسو در سال ۱۹۹۹ آندره دلوس، هنرمند و رستوران دار روس دست به اقدام جالبی زد و کافه ای به همین نام در بلوار تورسکوی مسکو راه اندازی کرد که خوشبختانه رویایی بودنش کمی از چیزی که در ترانه توصیف شده بود نداره!

قصد بازدید از این کافه رو نداشتم ولی یک دوست آلمانی که در هاستل باهاش آشنا شده بودم از فضای جادویی و مسحور کننده اونجا تعریف میکرد. جای خیلی گرونی بود و به گفته دوستمون برای یک نوشیدنی و دسر ساده باید حداقل مبلغی حدود ۶۰ یورو (یک میلیون تومان!) بپردازید.

یک روز خیلی ناگهانی در حالی که به دنبال جایی برای نهار خوردن میگشتم این کافه رو پیدا کردم. درب ورودی مرموزی داشت و هیچ کجای آن نام “کافه پوشکین” حک نشده بود. فقط کسی که قبلا کافه رو میشناخت میتونست پیداش کنه!‌ قصد پول خرج کردن نداشتم پس به وراندازی داخل آن از پنجره ها بسنده کردم. دست آخر تسلیم شدم تصمیم گرفتم قبل از ترک مسکو تجربه یک اشراف زاده روس رو هم داشته باشم! البته با خودم قول دادم بیشتر از یک لیوان آب چیزی سفارش ندم!

ورودی مرموز کافه در یک روز زمستانی
ورودی مرموز کافه در یک روز زمستانی

به محض وارد شدن فضای تاریک ولی مزین به نور گرم شمع های داخل کافه غالب شد. از خانمی که مسئول رزرو میز ها بود پرسیدم که آیا میتونم بدون رزرو وارد کافه بشم؟ کمی من و من کرد ولی از اونجایی که کافه پوشکین در زمستان مشتری های زیادی نداشت بهم گفت مشکلی نداره و من رو به زیرزمین راهنمایی کرد. متوجه نشدم چرا. ولی از اونجایی که نمیخواستم ادای اشراف زاده های قلابی رو در بیارم با اعتماد بنفس راهی زیرزمین شدم. مرد روس با چهره ای خندان با لباس هایی که من رو یاد خدمتکاران بخش اشرافی کشتی تایتانیک مینداخت بهم خوش‌آمد گفت، کت م رو از تنم دراورد و به میزم راهنمایی کرد و بعد از روشن کردن شمع روی میز و آوردن منو به ۴ زبان ایتالیایی، فرانسوی، انگلیسی و روسی، من رو بیش از پیش از صورتحسابی که سخت انتظارم رو میکشید ترساند…

فضای کافه و لباس گارسون ها مثل یک ماشین زمان آدم رو به ۱۰۰ سال گذشته میبرد و یک رستوران اعیان نشین اروپایی رو تداعی میکرد. طبقه بالای کافه شامل قفسه های کتاب قدیمی از جنس چوب بود که من رو یاد کتابخانه ممنوعه مدرسه جادوگری هاگوارتز در سری داستان های هری پاتر می انداخت.

با توجه به منویی که در اختیارم قرار گرفته بود اگه تصمیم به خوردن یک وعده غذایی داشتم باید دستکم ۱۰۰ یورو خرج میکردم, پس طبق پیشنهاد دوستم دسر مخصوص کافه رو سفارش دادم و از زیبایی فضا لذت بردم. گویا حال و هوای قدیمی طور کافه بر طرز لباس پوشیدن و رفتار کردن کسانی که اونجا بودند هم تاثیر گذاشته بود.

صورتحساب رو پرداخت کردم و به محض خروج از کافه آفتاب یادم انداخت که هنوز شب نشده!

برف برف برف…

ساعت ۱۱ صبحه هجدهم ژانویه، سرمای پنجره به پاهام خورد و توی لونه مکعب مستطیلی تاریک خودم کم کم چشمام رو باز کردم. نور ضعیف زمستون های روسیه از پنجره بزرگ اتاق سوسو میکرد و بنظر میرسید آخرین نفری هستم که بیدار شده. از تختم پایین اومدم و از پنجره خراب اتاق (که به راحتی از درز هاش سرمای جان فرسای اون روز های مسکو بیرون میزد) باریدن برف رو تماش کردم. برف امروز برخلاف روز های گذشته ملایم درخشان و دوست داشتنی بنظر میرسید.

به یولیا صبح بخیر گفتم و روی میز هاستل نشستم تا با یک لیوان چایی و سوهان هایی که روز گذشته اورده بودم و هنوز روی میز بود از خودم پذیرایی کنم. مرد بلاروسی با چهره رنگ پریده، چشم های آبی و موهای کم پشت، با همون لباس های زیر پاره پاره دیروز نشسته بود و روزنامه میخوند. دختر های هم اتاقی کره ای با موبایل هاشون مشغول بودند.

برای بیرون رفتم آماده شدم. هاستل در طبقه سوم یک آپارتمان قدیمی در نزدیکی مرکز شهر قرار داشت. تمام ساختمان هایی که طی سفرم به روسیه دیده بودم همین شکلی بودند. راهرو های طویل با پله های بلند، با پنجره های غول پیکر خاک گرفته که اسراف انرژی رو به سخره گرفته بودند و شوفاژ های عظیم الجثه ای که گرماشون این راهرو های ترسناک رو از خانه ارواح و یادآور زندگی آن روز های سخت در روسیه شوروی به محلی برای زندگی انسان ها تبدیل کرده بود.

خیابان دمیتروفکای بزرگ پوشیده از برف و هوای مطبوع اونروز من رو برای یک گردش طولانی آماده کرد!

امروز طبق پیشنهاد یولیا تصمیم گرفتم پارک گورکی (به یاد ماکسیم گورکی، نویسنده معروف اهل روسیه)  رو ببینم. از قبل اسم ایستگاه مترویی که نزدیک به پارک بود رو پیدا کرده بودم. اکتیابرسکایا (ایستگاه اکتبر) (در واقع چاره ای جز این نداشتم. زمستان مسکو به شما اجازه نمیده خیلی راحت دست هاتون رو از جیب های گرمتون در بیارید و با موبایل مسیریابی کنید. دو انتخاب دارید. یا باید توی شهر گم باشید و یا دست هاتون رو در اثر سرما از دست بدید که خوب من اولی رو ترجیح دادم!)

هرکدوم از ایتستگاه‌های مترو مسکو جلوه خاص خودشون رو داشتن!
آستاروژنا! دوری زاکریوایوتسه!
این کلمات هر بار مترو به حرکت در می اومد تکرار میشد. دوست داشتم بدونم معنیش چیه! (آخر سفر یکی از دوستانم بهم گفت یعنی: مواظب باشید! درها بسته میشوند!)
متروی مسکو… پناهگاه ماسکوویچی ها هنگام جنگ در اعماق زمین…

ورودی پارک مشخص نبود. اولین صحنه ای که بعد از خروج از ایستگاه مترو میشد دید مجسمه لنین بود که پوشیده از برف و در کنار سرباز های بلشویکی زیر نور ضعیف آسمان ابری و دلگیر اون روز، به عنوان نمادی از انقلاب اکتبر خودنمایی میکرد.

دست آخر نزدیک به یک محوطه بزرگتر، یکی دیگه از اون پلیس های رنگ پریده درشت هیکل با پالتو و کلاه معروف روسی ها (اوشانکا) ایستاده بود. در حالی که دست هاش رو تو جیبش کرده بود و از نفس هاش بخار در میومد من یاد فضای روسیه قدیم در رمان های کلاسیک روسی افتادم.

پیرمردی در میان یخ ها و برف ها به اردک هایی که هیچ گله ای از سرما نداشتند غذا میداد!

بنظر میرسید من تنها کسی هستم که اونروز به پارک اومده بود. هوا گرم تر از روز های قبل و برف ها درحال آب شدن بودند. دریاچه پارک گورکی یخ زده و درخشان بود. با این حال پیرمردی در میان یخ ها و برف ها به اردک هایی که هیچ گله ای از سرما نداشتند غذا میداد!

شاخه‌های درختان سیب و گلابی شکوفه دادند

مه به آهستگی از روی رودخانه می‌گذشت

کاتیوشا از کناره‌های رودخانه گذر می‌کرد

از کناره‌های بلند و پرشیب

راه می‌رفت و آواز می‌خواند

آواز عقاب خاکستری رنگ مرغزار را

برای عشق راستینش

برای آنکه نامه‌هایش را نگه داشته بود

تو ای آواز! آوازک دوشیزه

به آن سوی خورشید درخشان برو

و به سربازی که در مرزهای دوردست است برس

با درودهایی از جانب کاتیوشا

بگذار تا یک دختر ساده را به یاد آورد،

و آوازهایش را بشنود

بگذار تا از سرزمین مادری پاسداری کند

همان‌طور که کاتیوشا از عشقشان پاسداری می‌کند

کاتیوشا، آهنگ معروف و فولکلور روسی که در زمان جنگ جهانی دوم به منظور تقویت روحیه سربازان خوانده می‌شد و دربارهٔ دختری است که شعری را برای معشوقش که سرباز است می‌خواند.

سوهان قم در هاستل اسپوتنیک، ناف مسکو

روز اولی که به هاستل اسپوتنیک اومدم کمی معذب بودم. اول اینکه به محض رسیدن یولیا در رو باز کرد و وقتی بهش گفتم هوا چقدر سرده با حالت تمسخر بهم گفت: معلومه که سرده! اینجا روسیه س! چه انتظاری داشتی؟!!!! (شنیده بودم روس ها آدم های رک ای هستند و البته بهم گفته شده بود که ممکنه بنظر ما ایرانی ها این برخوردشون نامناسب بیاد، ولی خوب مدلشون همینجوریه، ته دلشون آدم های مهربونی هستند بنظرم!)

روی میز دوتا مرد مسن و درشت هیکل بلاروسی با شلوارک و زیرپیرهن پاره پاره نشسته بودن. اون لحظه های اول به طرز وحشتناکی مضطرب بودم و فقط امیدوار بودم زنده ازینجا در بیام بیرون! اولین سفرم بود و تجربه نداشتم. یولیا هم بدترین تخت ممکن رو بهم داد و من هم اعتراضی نکردم :)) قطعاً شروع جالبی برای یک سفر نبود ولی بعداً بهتر شد.

هاستل اسپوتنیک علیرغم تصاویری که تو اینترنت گذاشته بودن فضای بسیار کوچیکتری داشت. قفسه ای از کتاب های رنگارنگ شامل رمان های معروف و راهنمای های سفر در کشور های مختلف دنیا وجود داشت. روبروی پنجره هاستل صندلی راحتی گذاشته بودن. میتونستی درحالی که لم دادی پاهات رو به شوفاژ گرم زیر پنجره بچسبونی، چای بنوشی و از پنجره فضای نورانی شهر زیر برف رو ببینی و از موسیقی آرومی که در پس زمینه پخش میشد لذت ببری.

دکوراسیون زیباس هاستل، شامل قفسه ای از کتاب های رنگارنگ شامل رمان های معروف و راهنمای های سفر در کشور های مختلف
از بهترین دکوراسیون هایی که تو یه هاستل دیدم!
گلاب به روتون، این موسیقی ملایم تو دستشویی هاستل اسپوتنیک پخش میشد! 🙂

با وجود فضای گرم و صمیمانه اونجا، احساس غریبی میکردم. روز بعد برای اینکه این جو سنگین رو بشکنم سوهانی که از فرودگاه خریده بودم رو آوردم. (ایده جالبیه. همیشه با خودتون یک سوغاتی ای از کشور خودمون ببرید. همه خوراکی های ایرانی خوشمزه ن و کسی نیست که دوست نداشته باشه!)

+ هی، میخواید سوغات ایران رو امتحان کنید؟!

– البته چرا که نه!

+ بفرمایید!

– چی هست؟ سمی که نیست؟!

+ چرا هست. حسابی آدم رو چاق میکنه!

– (سوهان را امتحان میکند) چقدر شیرینه!

بعد از چند دقیقه…

– وای اینو بذاری اینجا من ۱ ساعته همه ش رو تموم میکنم. برش دار! معتاد کننده س!

اندراحوالات کردار روس ها

مارک منسون (که یکی از نویسنده های مورد علاقه من هست) تو یکی از کتاب هاش درباره سفرش به روسیه میگه:

مردم گستاخ بودند. هیچ کس لبخند نمیزد و همه بیش از حد مست بودند. رک و بی پردگی در اونها موج میزد و تعارف های الکی و مودب بودن های بیدلیل براشون معنایی نداشت. شما در روسیه به غریبه ها لبخند نمیزنید و تظاهر به دوست داشتن چیزی که دوست ندارید نمیکنید! در روسیه، اگه چیزی احمقانه هست شما میگید که احمقانه س. اگه کسی عوضیه، شما میگید که عوضیه. اگه با کسی خوشحال هستید و باهاش بهتون خوش میگذره میگید که باهاش خوشحالید و بهتون خوش میگذره! اهمیتی نداره که اون شخص دوستتون باشه یا یک غریبه که ۵ دقیقه پیش تو خیابون دیدید. هفته اول سفرم تمام اینها آزار دهنده بنظر میومد. مردم تمام مدت، طبق استاندارد ما غربی ها، گستاخانه و خشن برخورد میکردند و یک فرد با تفکر غربی [یا حتی بدتر، تفکر ایرانی!!] تمام مدت احساس میکنه بهش اهانت شده.

ولی همانطور که هفته ها میگذشت، بیشتر و بیشتر به رک گویی روسی عادت میکردم و شروع کردم به قدردانی از چیزی که واقعا بود: بروز احساسات خالص و دست نخورده، صداقت در واقعی ترین شکل ممکن. ارتباط بدون قید و بند ها و بدون تلاش های مستاصلانه برای مورد تایید دیگران بودن.

یکجورایی، بعد از سال ها سفر کردن، روسیه غیر آمریکایی ترین مکانی بود که در آن طعم جدیدی از آزادی رو تجربه کردم: توانایی گفتن هرچیزی که بدان فکر میکردم یا احساس میکردم، بدون ترس از پیامد های آن.

سفر کردن یک ابزار فوق العاده برای رشد شخصیه. چون که شما رو از ارزش های جامعه خودتون دور میکنه و نشون میده که یک جامعه دیگه با ارزش های کاملا متفاوت میتونه به حیات خودش ادامه بده و از خودش متنفر نباشه.

در معرض فرهنگ های گوناگون قرار گرفتن شما رو مجبور میکنه که به ارزشها و تفکراتی که تا الان بدیهی میدونستید دوباره فکر کنید و متوجه بشید که اون باور ها لزوما بهترین روش برای زندگی نیستند.

روسیه باعث شد به این فرهنگ لعنتی خوب بودن های الکی و متظاهرانه بیشتر فکر کنم و این سوال برام پیش بیاد که آیا باعث نمیشه در ارتباط با یکدیگر احساس ناامنی کنیم و صمیمیت بینمون از بین بره؟

بخاطر دارم روزی درباره این پدیده با معلم زبان روسی خودم بحث میکردم. نظریه جالبی داشت: روس ها که برای مدت طولانی و نسل اندر نسل زیر سایه کمونیسم زندگی میکردند، بدون ذره ای فرصت اقتصادی و فرهنگی بند شده با ترس، اعتماد به یکدیگر رو با ارزش ترین دارایی خودشون پیدا کردند، و برای ایجاد اعتماد، لازمه که روراست باشی! این یعنی وقتی اوضاع به خوبی پیش نمیره، این رو باید بدون تعارف بیان میکنی. این بروز احساسات نامتعارف صرفا به دلیل این حقیقت ساده که برای زنده بودن لازم بود، پاداش داده میشد.

تو باید میدونستی به چه کسی میتونی اعتماد کنی و به چه کسی نه، و خیلی زود هم باید میدونستی!

عشق در نگاه اول

بعد از تلاش های بی نتیجه برای خوابیدن، تصمیم گرفتم گشتی در اطراف شهر بزنم. خودم رو با چند لایه لباس گرم و جوراب حوله ای پوشوندم و مسلح آماده کاوش این شهر رویایی شدم. از یولیا، مسئول اونروز هاستل درباره جاهایی که میشد رفت پرسیدم.

  • ببخشید، امکانش هست چند تا جای دیدنی این نزدیکی ها معرفی کنید که برم ببینم؟
  • هوممم. چه جور جاهایی رو دوست داری؟
  • نمیدونم. جاهای معروف شهر دیگه. جاهای تاریخی مثلا…
  • جاهای تاریخی؟ هاهاها چه پسر خوبی! (به دوستش نگاه میکند و هردو به من پوزخند میزنند، لعنتی ها. از یه بچه مثبت ایرانی چه انتظاری داشتید؟!) میتونی بری میدان سرخ. همین بغله.

غمگین و شوک زده از برخورد سنگین یولیا راهی کراسنایا پلوشاد شدم (میدان سرخ به زبان روسی، کراسنایا به روسی یعنی قرمز، روس ها از واژه قرمز برای توصیف زیبایی یک چیز هم استفاده میکنن. سرخ بودن میدان سرخ اکیدا هیچ ربطی به دوران کمونیستی روسیه شوروی نداره و صرفا یه تصادف بامزه س). صدای آهنگ های کریسمسی رو کم کم از دور میتونستم بشنوم…

…What can I give you this Christmas

به محض وارد شدن به محوطه اصلی میدان با افزایش غیرمنتظره جمعیت متوجه شدم. همه جا نورانی بود و کاج های تزیین شده با لامپ های رنگارنگ کریسمسی رو میتونستی هر گوشه ی شهر ببینی! کلیسای سنت باسیل از دور در میان برف و مه شبیه یک رویا محو و گنگ بنظر میرسید. در نگاه اول بقدری عاشق این میدان زیبا شدم که اون لحظه تنها چیزی که بهش فکر میکردم این بود که خدا رو شکر زمستان رو برای سفرم به روسیه انتخاب کردم! همیشه دوست داشتم حال و هوای کریسمسی کشورهای مسیحی رو ببینم و مسکو از این نظر واقعاً حرف نداشت!

 بنظر میرسه هفدهم ژانویه تو مسکو هنوزم کریسمس برقراره!
بنظر میرسه هفدهم ژانویه تو مسکو هنوزم کریسمس برقراره!
آهنگ پس زمینه میدان سرخ!

بعد از یه گشت و گذار کوتاه ولی پرشکوه در میدان سرخ برگشتم به خیابون خودمون، اولیتسا بالشایا دمیتروفکا‌، (خیابون دمیتروفکا بزرگ) خیابان پوشیده از برف زیر نور کم فروغ کافه ها و رستوران های شهر میدرخشید و درخت های کریسمس کوچک در مقابل مغازه ها مدفون شده بودند (جالب توجه: بنظر میاد مغازه یه کلمه روسی باشه، روس ها به مغازه میگن ماغازین!) این خیابون زیبا چندین دقیقه با تئاتر بالشوی و میدان سرخ فاصله نداشت و هر موقع حوصله ت سر میرفت میتونستی بزنی بیرون و با ۱ دقیقه پیاده روی به زنده ترین محله های مسکو برسی! خیابون های مسکو پر از نوازنده های خیابونی بود، به هر سبکی. میتونی آهنگ‌های پاپ معروفشون یا کلاسیک های معروف چایکووسکی با ویولن رو بشنوی که ترکیبش با هوای سرد و برفی زمستان قشنگ روسیه تزاری رو تداعی میکرد! 

موسیقی… موسیقی همه جا!

روس ها از همون اول هم آدمای عجیبی بنظر میومدن. از هر ۱۰ نفر توی خیابون ۷ تاشون سیگار میکشیدن. فقیر بینوا و معلولی روی ویلچر و با صدای گوش خراشش به امید چند روبل وسط شهر میخوند. یا اینکه یکدفعه وسط خیابون یک زیباروی روس سوار بر اسب در حالی که سیگار میکشید میتاخت. زوج های جوان در ابراز احساسات تعارفی نداشتند و مردم در سوز و سرمای آدم کش آن روز ها هم میرقصیدند. مطمئن هستم چنین صحنه هایی رو هیچ کجای دنیا نمیتونید ببینید. برای همینه که عاشق این کشور شدم.

شب اولم رو با یه لیوان چایی (که تو بیشتر هاستل ها مجانی هست) و لم دادن به بخاری هاستل در حالی که از پنجره برف رو تماشا میکردم تموم کردم و تو لونه خودم خوابیدم:)

یک شب زمستانی، فدراسیون روسیه، مسکو

ساعت ۴ صبح بود و تو فرودگاه امام خمینی تهران منتظر پرواز برای اولین سفر تنهایی عمرم بودم. مقصد؟ روسیه! خیلی ها میگفتن روسیه رفتن تو این وقت سال دیوونگیه! راست هم میگفتن، میانگین هوای مسکو تو ماه های ژانویه و فوریه بین -۱۰ تا -۲۰ درجه بود. ولی خوب به شخصه زمستون و برف رو خیلی دوست دارم، و فکر میکردم مسکو توی زمستون باید چهره جالبی داشته باشه. هرچند کریسمس گذشته بود ولی امیدوار بودم شهر هنوز حال و هوای کریسمسی داشته باشه (روس ها کریسمس رو ۷ ژانویه جشن میگیرن).

تو سالن انتظار فرودگاه امام خمینی نشسته بودم. تقریبا ۹۹ درصد مسافر ها اسیایی بودن و احتمالا برای ترانزیت به فرودگاه امام اومده بودن. تعجبی هم نداشت. کدوم شیرین عقلی تو این هوا پا میشه میره روسیه؟! البته چشمم به یه پسر جوان ایرانی هم خورد. حدس میزدم که دانشجو باشه.

سوار هواپیما شدیم و از قضا اون پسر ایرانی هم صندلیش کنار من افتاده بود. درست حدس میزدم، بهزاد توی مسکو دندانپزشکی میخوند و چند روزی اومده بود ایران که حال و هوایی عوض کنه. بعد حدود سه ساعت فرودگاه دوموددوا رسیدیم و از اونجایی که ایده ای نداشتم چطوری خودم رو به هاستلی که رزرو کرده بودم برسونم از بهزاد خواستم که راهنماییم کنه. به محض وارد شدن به فرودگاه روسیه فهمیدم که اینا هیچی انگلیسی بارشون نیست! خدارو شکر دوستم روسی بلد بود و کمکم کرد یه سیمکارت تهیه کنم و مقداری هم پول چنج کنم. بهزاد کلی کارم رو راه انداخت. ازش تشکر کردم و دوست داشتم کمک هاش رو جبران کنم. بهم گفت:

لازم نیست تشکر کنی! دفعه بعدی اگه تو یه مملکت غریب هموطن دیدی تو هم بهش کمک کن 🙂

فرودگاه از شهر نسبتا دور بود ولی از طریق مترو میشد به شهر رفت. طبق توصیفاتی که از بقیه درباره هوای سرد زمستانی مسکو شنیده بودم انتظار سرمای بسیار شدیدی رو داشتم ولی وقتی پامو از فرودگاه بیرون گذاشتم متوجه شدم که اونقدر هم غیر قابل تحمل نیست و حتی خوشایند هم هست!

با توجه به اینکه تاکسی اینترنت یاندکس (مثل اسنپ خودمون) خیلی گرون نبود تصمیم گرفتم با ماشین برم. از فرودگاه دمووددوا تا هاستلی که رزرو کرده بودم حدود ۹۰۰ روبل شد (تقریبا ۱۳.۵ دلار) حاشیه های شهر مسکو بدلیل وجود ساختمان‌های مسکونی بلند و بیروح به زشتی معروفه. مردم روسیه هنوز به رفاه اروپایی‌ها نرسیدن و به همین دلیل خیلیاشون زندگی های سختی در این ساختمون های خاکستری به سبک کمونیستی دارن. برای من که دیدن این ساختمون ها خالی از لطف نبود و جالب هم بود!

بعد از حدود یک ساعت گذر از ترافیک زیر برف و بوران به خیابونی که هاستلم بود رسیدم. متوجه شدم که هوا واقعا خیلی سرد هست و در لحظات اول ورود به مسکو صرفا این سرما به استخونم نرسیده بوده و درست حسابی حسش نکرده بودم! برف و باد نسبتا شدیدی هم میومد که سرمارو چند برابر میکرد. خیابون خلوتی بود و مه شدید اون روز و برف و باد منظره سپید رعب انگیزی رو خلق کرده بود! با یه ساک وسط خیابون داشتم یخ میزدم و هرچی میگشتم اون هاستل رو پیدا نمیکردم! بالاخره بعد چند دقیقه یه خانم روس داشت رد میشد بلافاصله ادرس هاستل رو بهش نشون دادم و با ایما و اشاره گفتم بهش راهنماییم کنه این هاستل رو پیدا کنم. علیرغم چیزی که میگفتن در اولین برخورد روس ها آدم های بسیار مهربونی بنظرم اومدن. این خانم با اینکه انگلیسی هم بلد نبود نزدیک ۱۰ دقیقه دنبال اون ادرس برام گشت و آخر هم به هاستل زنگ زد و ازشون ادرس دقیق رو پرسید و با هزار بدبختی بالاخره پیداش کردیم! وسایلم رو جمع و جور کردم و سعی کردم یکی دو ساعتی استراحت کنم. تقریبا ۲۴ ساعت بود نخوابیده بودم! ولی درست حسابی خوابم نبرد…

مقدمات سفر

روسیه از اون کشور هاییه که سفر کردن بهش برای ما ایرانیا نسبتاً آسونه! بعد از ریجکت های فراوانی که از سفارت های دوستان چشم آبی اروپایی داشتم، تصمیم گرفتم کشوری رو انتخاب کنم که سیاست کمتر سختگیرانه ای نسبت به ویزا دادن به ایرانیا داشته باشه. (اگه مثل من سنتون کم هست، بهتره که زیاد برای گرفتن ویزای توریستی کشور های اروپایی تلاش نکنید. مگر اینکه از خانواده واقعا پولداری باشید و پاسپورتتون با ویزای کشور های درجه یک از قبل مزین بوده باشه) فهمیدم که برای ویزای روسیه هیچکدوم از مدارکی که کشور های منطقه شنگن (اروپا) میخوان رو لازم ندارید! و خوب کجا بهتر از روسیه؟! کشور زمستان‌های سخت، وودکا، خرس های قهوه ای، بلشویک ها، کمونیسم و …!

گرفتن ویزای روسیه از طریق سفارت روسیه دردسر های زیادی داره ولی آژانس های مسافرتی به راحتی میتونن براتون بگیرن. هزینه ویزا ۹۵ دلار آمریکاست و مدارک زیر رو باید ارائه بدید:

  • پاسپورت
  • دو قطعه عکس ۳ در ۴
  • رزرو قطعی هتل
  • رزرو قطعی هواپیما
  • بیمه مسافرتی

سفارت روسیه به مصاحبه نیاز نداره و ویزای شما ۱ هفته ای آماده میشه! هواپیمایی ماهان و ایرفلوت روسیه هردو پرواز های زیادی از تهران به مسکو و بالعکس دارن و معمولاً قیمت هاشون مناسبه.