هوای پاییزی خیابون های مدرن توکیو، به هیچ وجه حس و حال غم انگیز یک روز بارونی رو ایجاد نمیکنه. زندگی زیر چراغ های نئونی و تلویزیون های شهری که سرتاسرت رو محصور کردن جریان داره و سیل عظیم جمعیت وقتی که چراغ عابر پیاده سبز میشه اصلا تو رو یاد پوچی تمدن های مدرن امروزی نمیندازه. (البته بستگی داره چطور بهش نگاه کنی!)
توکیو بقدری بزرگه که به خودم زحمت ندادم در طی زمانی کوتاهی که اونجا اقامت داشتم همه دیدنی های اصلیش رو ببینم. ترجیح میدم تو خیابون ها و کوچه پس کوچه های شهر قدم بزنم و از فاز (Vibe) شهر لذت ببرم. توی بقیه سفرهایی که داشتم هم همینطور بوده…
بگذریم، نمیخوام سفرنامه بنویسم، چون طی ۷ روز، سفری به شکلی که مدنظرم بود، اتفاق نیفتاد. بنظرم بهتره که این اقامت کوتاه رو یه “گردش ساده” خطاب کنم. آخرین شبی بود که در توکیو میگذروندم و ازونجایی که تو یک شب هم کار خاصی نمیشد انجام داد، تصمیم گرفتم امشب رو هم با قدم زدن های طولانی، چایی خوردن در کافه ها و بارهای رندوم و گم شدن در شهر زیر بارون به پایان برسونم. کاری که همیشه دوست داشتم، حتی توی محل زندگی خودم.
نکته جالب اینه که روز های پایانی سفر هیجان آدم فروکش میکنه و اندوه سبکی آدم رو فرا میگیره، مثل تموم شدن یک کتاب، یا سریال مورد علاقهای که با شخصیت هاش خو گرفته بودی… ولی با وجود همه اینها، روزهای آخر آدم به کارهایی میگذره که واقعا دوستشون داره، روزهای آخر همه چیزهایی که ندیدی، کارهایی که نکردی و موقعیت هایی که از دست دادی رو بیخیال میشی و حرص و طمع رو کنار میذاری و در نهایت سعی میکنی، از طریق زیبایی هایی که همه جای شهر وجود دارن و متوجهشون نمیشدی، این پایان رو با صلح بگذرونی.
میدونی منو یاد چی انداخت؟ بیمارهای سرطانی که به محض فهمیدن این حقیقت که زمان زیادی براشون نمونده به یک انقلاب درونی میرسن و زندگی به طرز غیرمنتظرهای براشون آغاز میشه! اولویت هایی که تو ذهنشون برای زندگیشون در نظر گرفته بودن زیر و رو میشن و نهایت تمرکزشون رو روی مسائلی میذارن که همیشه براشون مهم بوده ولی…
همینطور که بیهدف در پیادهرو های نیمه خلوت محله ایکهبوکورو قدم میزنم، چشمم به یکی از اون مغازه هایی که پر از دستگاه ها و بازی های Arcade بود افتاد (این مراکز تو ژاپن خیلی طرفدار دارن). اون مغازه خاص پر از دستگاه های Claw crane بود، از اونهایی که با انداختن سکه و هدایت چنگک میتونستی عروسک ها/جایزه های مختلف برنده بشی. هرچند بیشتر مواقع چیزی گیرت نمیومد ولی با کمی مهارت/خوششانسی میتونستی دست خالی بیرون نیای. مدل کسب درآمد اینجور کسب و کار ها بر پایه احتمالاته. بصورت کلی احتمال برنده شدن شما بسیار پایین تر از احتمال برنده نشدن شماست. میانگین مهارت افرادی که تو اون مغازه حضور داشتن به قدری بود که احتمالات تضمین کنه پولی که صاحب مغازه بدست میاره بیشتر از ارزش جایزه هاییه که مردم برنده میشن.
من از همه اینها آگاه بودم و میدونستم که در نهایت قراره بیشتر از چیزی که برنده خواهم شد پول خرج کنم، ولی با خودم گفتم، خوب؟ که چی؟ خریدن یک جنس به این شکل بیشتر حال میده!
لحظه ای که بالاخره چنگک جایزهای که روش تمرکز کرده بودی رو میگیره و برات میاره، حسی به آدم دست میده که ارزش اون پول اضافه ای که برای بدست آوردن اون عروسک خرج کرده رو داره. در واقع اونها با گول زدن مغزمون دارن به ما “هیجان” میفروشن، و این نه تنها احمقانه نیست بلکه خیلی هم انسانی و اوکیه!
بله. من در آخرین شب تصمیم گرفتم سروتونین بخرم. و از این کار پشیمون نیستم 🙂