پائولوی مقدس

با خارش شدید دست و پاهام از خواب بیدار شدم. بوی مطبوع اسپری ضد حشره ای که نیمه های شب به خودم زده بودم رو هنوز میشد حس کرد. یادم میاد اولین شب من در سائوپائولو با ترس و وحشت بزدلانه از اینکه نکنه پشه های برزیلی بهم مالاریا داده باشند همراه بود. اتاق کاملا تاریک بود و تنها نور کمی که از درب حصیری به داخل اتاق سوسو میزد، ندا میداد که صبح شده. تو اتاق ۸ نفره ای که گرفته بودم، غیر از من هیچکس نبود. (در حال حاضر پاندمی کووید ۱۹ در یکی از شدید ترین پیک هاش قرار داره) جالبه که اتاق های ۴ نفره همه پر بودن و فقط اتاق ۸ نفره من خالی بود (همه مسافر ها فکر میکردن که تو این شرایط بد همه‌گیری، بهتره که اتاق با تعداد کم آدم رزرو کنن تا از بیماری در امان باشن ولی زهی خیال باطل، اتاق های ۸ نفره به قدری ترسناک بنظر میومدن که هیچکی جز من رزروشون نکرده بود و همین باعث میشد بهترین انتخاب باشن)

چقدر دلم میخواست میتونستم با گیتاری که توی اتاق استراحت هاستل بود بنوازم. حیف که اون موقع ها بلد نبودم :(
چقدر دلم میخواست میتونستم با گیتاری که توی اتاق استراحت هاستل بود بنوازم. حیف که اون موقع ها بلد نبودم 🙁

کورمال کورمال لباس هام رو پوشیدم و به داخل حیاط زیبای هاستل «او جی کاسا» قدم گذاشتم. هاستل «او جی کاسا» از دو حیاط تشکیل شده بود که با راهروی باریکی به همدیگه وصل میشدن. حیاط ورودی شامل چندین نیمکت و میز و صندلی و یک بار (که نوشیدنی های الکلی، غذا و یا صبحانه سرو میکرد) بود و برای استفاده عموم آزاد بود. شب هنگام برزیلی های سائوپائولو به بار این هاستل میومدن تا با سفارش آبجو و غذایی کوچیک بتونن با خارجی ها خوش و بش کنن. حیاط دوم، که یک حوض و آبنمای شبیه آبشار داشت و تعداد زیادی تخت‌آویز پارچه ای که میشد روش لم بدی قرار داشت و فقط مخصوص ساکنین هاستل بود و برای ورود بهش باید از راهروی کوچیکی که پذیرش هاستل قرار داشت رد میشدی.

هنوز مسافرا بیدار نشدن، مسئولین هاستل مشغول تمیزکاری های روزمره‌اند.
هنوز مسافرا بیدار نشدن، مسئولین هاستل مشغول تمیزکاری های روزمره‌اند.

صدای خروپف مسافر های آمریکایی که پس از مهمونی های دیشب مست کرده بودن به گوش میومد و تو این موقع روز غیر از مسئول هاستل و یک پسر درشت‌هیکل برزیلی سیاهپوست، که با هندزفری به گوش هاش، در حالی که با گوشیش کار میکرد، قهوه میخورد و برای خودش رقص ریزی میرفت، کسی بیدار نبود. صبحم رو با دو لیوان قهوه برزیلی شروع کردم. قهوه بقدری داخل برزیل ارزونه که به رایگان میتونستی تو هاستل هرچقدر بخوای قهوه بخوری.

اگه میخواستی به خودت یه حالی بدی و جز قهوه، یه صبحونه جذاب برزیلی هم بخوری، بارتندر های هاستل، صبحونه درست کردن هم بلد بودن 🙂 صبحانه هاستل شامل یک میوه (سیب یا موز، به انتخاب خودت)،‌ آیس کافه و ۳ نوع پنکیک مختلف بود (پنکیک گیاهخواری، املت، و شیرین. پنکیک شیرین از یک نوع میوه شیرین استوایی پر شده بود)

مقدار کاملا مناسب کافئین که در خونم وجود داشت باعث میشد همه چیز رو چند برابر زیباتر ببینم. لباس هام رو پوشیدم و به کودی (Cody)، که روی نیمکت نشسته بود، ملحق شدم. کودی یک پسر جوون آمریکایی بود که باهم قرار بود به تور روستای پیراناپیکایبا که توسط هاستل تدارک دیده شده بود بریم. منتظر یکی از مسئول های هاستل که قرار بود تورلیدرمون باشه شدیم.


نزدیک های زمستونه و هوا هم ابری. باد لذتبخشی برگ های پاییزی رو با خودش اینور و اونور میبره. با پوشه ای از مدارک مختلف گیج و سرگردان در نقطه ای که نقشه گوگل بهم نشون میداد، دنبال، به قول گوگل، سفارت جمهوری فدراتیو برزیل، میگشتم. نقطه ای که نقشه بهش اشاره میکرد، جز یک خونه معمولی قدیمی، با حیاطی کوچک در نقطه ای گرونقیمت در تهران، چیزی پیدا نمیشد. روبروی همون خونه، سفارت استرالیا قرار داشت. جستجوهایم فایده ای نداشت پس تصمیم گرفتم سراغ سفارت برزیل رو از نگهبان کراوات زده و شیک و پیک سفارت استرالیا بگیرم.

مدتی بود که یه اتفاق بد باعث شده بود اعتماد بنفسم رو از دست بدم و به دنبال احیای اون احساس نشاط از دست رفته، از طریق سرگرم کردن خودم با یک سفر بشم. بدبختی اینجا بود که ویروس نحس کرونا کل دنیا رو گرفته و مرز همه کشور ها حتی برای تجارت و کارهای ضروری، بسته بود، چه برسه و سفر و خوشگذرونی! طبق جستجو هایی که در اینترنت کرده بودم، کشور برزیل یکی از کشور هایی بود که تو این شرایط حساس، مرز هاش رو به روی گردشگر ها نبسته بود. قبل از اینکه رویاپردازی هام رو شروع کنم، با سفارت برزیل از طریق ایمیل تماس گرفتم و صحت این مطلب رو ازشون پرسیدم. جوابشون؟

Dear Mr. Kambakhsh,

Yes, we are open for visa applications. Please visit our website for further information on how to submit your documents.

Best regards,

Consular Section

Brazilian Embassy in Tehran

البته خبر خوشحال کننده ای بود ولی امید چندانی به گرفتن ویزای این کشور نداشتم. از جاهای زیادی شنیده بودم که سفارت برزیل از سفارت های سختگیر در صدور ویزاست.

طبق راهنمایی نگهبان سفارت استرالیا، خیابون پرزین بغدادی رو ادامه دادم و بالاخره پلاک فلزی دفتر جدید سفارت رو پیدا کردم.

+ برای چی میخواید برید برزیل؟ فامیل اونجا دارید؟

– نه برای گردشگری میخوام برم.

+ تو این شرایط کرونا میخواید سفر توریستی داشته باشید؟

– بله (طبق تجربه ای که از مصاحبه در سفارت های مختلف داشتم، میدونستم که جواب های کوتاه بهترین جواب ها هستن، پس از توضیح دادن اضافه خودداری کردم)

+ (چشم هاش رو با تعجب گرد کرد، آهی کشید) مدارک چی دارید؟

کوهی از مدارکی که همراهم بود رو بهش دادم. بیشترش بهم برگردونده شد از جمله مدارکی که فکر میکردم کنسول رو واسه ویزا دادن بهم قانع کنه. اندک امیدی هم که به گرفتن این ویزای لعنتی داشتم از بین رفت.

+ تا دو هفته دیگه خبرتون میکنیم.

گفتگوی من و مسئول جمع‌آوری مدارک سفارت، به همین کوتاهی بود.

پنجره هواپیما و قطرات باران
روزگار خیلی عجیبه. یهو به خودت میای میبینی داری شوخی شوخی میری اونور کره زمین.

اولین تجربه هاستل

هاستلی که انتخاب کرده بودیم از معروف ترین هاستل های شهر تفلیس بود (Nest Hostel Tbilisi) توی توضیحات هاستل نوشته بود که هاستل رو سخت میشه پیدا کنید. همینطور هم بود. چندین دقیقه در کوچه پس کوچه های تنگ و  نه چندان تر و تمیز اون هاستل قدم میزدیم که پیرمردی در اون نزدیکی ها داد زد: نست؟؟ نست؟؟

اوه! مثل اینکه دقیقا میدونست دنبال چی میگردیم. به یک بن‌بست خیلی تنگ در اون نزدیکی ها اشاره کرد. در فلزی سنگین وزنی در انتهای این راهروی مرموز قرار داشت.

ورودی هاستل کمی ترسناک بود ولی داخلش یک بهشت کوچیک زیبا انتظارت رو می‌کشید!
ورودی هاستل کمی ترسناک بود ولی داخلش یک بهشت کوچیک زیبا انتظارت رو می‌کشید!

پس از کنار زدن درب فلزی، با یک حیاط کوچک به همراه رخت‌آویز، چندین گلدان، صندلی و مبل راحتی مواجه شدیم که زیر نور شدید آفتاب فضای خودمونی‌ای رو ایجاد کرده بود. در اولین صحنه مردی جوان با موهای نارنجی و ریش هایی بلند رو دیدیم که روی صندلی نشسته بود و کتاب میخوند. 

  • سلام. ببخشید. ما دوتا تخت اینجا رزرو کرده بودیم.
  • چند دقیقه صبر کنید مسئول هاستل میاد.
  • اوه شما مسافر هستید؟ اهل کجا هستید؟
  • من استرالیایی هستم. شما کجایی هستید؟
  • ایران
  • اوووه ایرااان…. هممم یه چند ماهی ایران رکاب میزدم… اهواز و بندرعباس و اینا…

متوجه شدیم که این آقا (که اسمش رو یادم نمیاد، بذار صداش بزنیم ویلیام) نزدیک به ۱۰۰ تا کشور دنیا سفر کرده و از اون هاییه که در این راه پیراهن ها پاره کرده… تصمیم گرفتیم که از این به بعد ویلیام رو Wise Man (مرد خردمند) صدا بزنیم. از بس که تجربه از ریش های این مرد میبارید.

اضطراب روز اول سفر…

بعد از ۲۰ ساعت بی‌خوابی و اینکه تو هاستل هم خواب درست حسابی ای نتونستم داشته باشم، زدم بیرون تا چیزی هم بخورم. هوا تاریک شده بود و اون خیابون هم نورانی تر و زیبا‌تر از صبح و هنوز هم همونقدر شلوغ. نمیدونم دقیقاً جریانش چطوریه، همیشه روز اولی که آدم سفر تنهایی میره ناخودآگاه دلهره عجیبی میگیره. یعنی من باید ۲۰ روز اینجا بمونم؟!

نیمه‎شب در راهروی خلوت هاستل Leo

شاید بخاطر اینه که تو سفر تنهایی، با تنهایی واقعی روبرو میشی. کسایی که دوستشون داری هزاران کیلومتر باهات فاصله دارن و دسترسی بهشون غیر ممکنه. هیچکی  حتی زبونت رو هم نمیفهمه و بنظر من این باعث میشه که اون بخش از مغز ما آدم‌ها که وظیفه تأمین بقا رو داره بصورت تمام وقت شروع به کار کردن کنه.

#تنهایی
هاستل روبرویی بنظر میومد جای خیلی فان تری باشه… ملحق شدن و همصحبتی با آدمایی که زندگی رو یه مدل دیگه تجربه کردن، در روز های اول سفر، چالش بزرگی بنظر میاد

اجداد ما برای زنده موندن نیاز به همکاری و تشکیل اجتماعات داشتن و سیر تکاملی ما باعث شده هنگام مواجهه با تنهایی بدون اینکه دلیل واضحی وجود داشته باشه و بصورت ناخودآگاه احساس ترس کنیم. باور کن که داشتم فکر میکردم همین فردا بلیت برگشت به تهران رو بگیرم تا از این احساس لعنتی خلاص شم! ولی خوب چاره‌ای نداشتم. ۲۰ روز دیگه…

روز سخت

دیشب رو با جیووانی تا دیروقت بیرون بودیم. متاسفانه اونشب من روبل همراهم نداشتم و از اونجایی که شب شنبه بود همه فروشگاه ها بسته بودند و پول هم نمیتونستم چنج کنم. جیووانی که آمریکایی مشتی ای بود، بهم گفت که من هرچی بخوای برات حساب میکنم، بعدا پولش رو بهم بده! منم قبول کردم. قرار شد صبح روز بعد از اونشب برم پول چنج کنم و بهش برگردونم. بهم گفته بود که تو یکی از کافه های مرکز شهر کسی میزبانش شده و اونجا میخوابه! فردای اون شب فرارسید و من از هاستل زدم بیرون که پول این بنده خدا رو بدم. خیلی خسته بودم ولی چاره ای هم نداشتم. نمیخواستم لحظه ای هم شک کنه که ما ایرانی ها کلاهبردار هستیم و فکر کنه که نمیخوام پولشو بدم. با چشم های خواب آلود و سردرد به ایستگاه مترو نزدیک هاستل رسیدم. یک بانک اون نزدیکی ها بود ولی متوجه شدم که بسته س. (اون لحظه ۶ ساعت تا پروازم مونده بود) تصمیم گرفتم سوار مترو بشم و به سمت مرکز شهر، جایی که جیووانی رو قرار بود ببینم راه بیفتم. شاید اون نزدیکی ها بانک پیدا میکردم. چشم هام رو به زور باز نگه داشته بودم و کلافه از بیخوابی تو هوای سرد دنبال یک بانک لعنتی میگشتم. ناامید کننده بود. همه بانک ها بسته بودند.

به جیو زنگ زدم. معلوم بود که خوابه. با صدای خسته جوابم رو داد. بهش گفتم که متاسفم. همه بانک ها بسته ن. نمیتونم پولش رو بهش بدم و بعدا باهاش از طریق بیتکوین یا پی پل حساب میکنم. گفت مشکلی نداره و خیالم راحت شد.

اوه خدای من! اصلا بیخیال جیووانی. یادم افتاد که من حتی پول ندارم برم فرودگاه! (۵ ساعت تا پروازم مونده بود) در هر صورت باید پولم رو چنج میکردم. هیچ راه دیگه ای نداشتم. تو اون سرمای سوزناک و فضای بیروح شهر حسابی ترسیده بودم. از چند نفر توی خیابون ها و رستوران ها و … کمک خواستم. دمشون گرم برام دنبال بانک گشتن ولی همه تلاش ها بی نتیجه بود. پیام دادم به جیووانی، گفتم که پسر، من ۵ ساعت دیگه پرواز دارم. میتونی یکم بیشتر پول بهم قرض بدی؟! گفت که متاسفم. پول نقد زیادی همراهم نیست (فکر کنم کاملا مطمئن شده بود که ازون ایرانی های قالتاق ام. لعنت)

دوباره از مردم وسط خیابون کمک خواستم. بالاخره یک آقای لیتووانیایی پیدا شد که انگلیسی هم تا حد خوبی بلد بود. ازم پرسید که کجایی هستم و بعد که دید گیر افتادم احتمالا احساس همزاد پنداری کرد و تمام تلاشش رو کرد که بهم کمک کنه. فکر کنم بهم گفت که به محله ای به اسم گوستینی دوور (Gostiny Dvor) برم. میگفت اونجا شعبه مرکزی بانک هست و جمعه ها هم باز هستند. با پای پیاده بعد نیم ساعت خودم رو رسوندم. آه خدای من! باز بود!

از ترس اینکه دوباره به مشکل بخورم مقدار خیلی زیادی پول چنج کردم که بعدا هم خرج نشد. خوب. تازه باید برمیگشتم به هاستل تا وسایلم رو جمع کنم و راه بیفتم فرودگاه. وقت سوار شدن به مترو نداشتم. همش ۴ ساعت تا پرواز مونده بود! پس تصمیم گرفتم تاکسی اینترنتی بگیرم. 

اوه شت! اوه شت! موبایلم ۳ درصد بیشتر شارژ نداره! محل دقیق اقامتم رو هم قطعا نمیتونستم به این روس های زبون نفهم بفهمونم و وقت مترو سواری هم نداشتم!

خدای من… چطور ممکنه اینقدر بدبختی تو یه روز اتفاق بیفته؟!

دوباره آدرنالینم بالا رفت و با سرعت نور درخواست یک تاکسی دادم. به محض دیدن شماره پلاک ماشین روی صفحه حفظش کردم و چند ثانیه بعد موبایلم به خواب رفت. حالا باید فقط دعا میکردم ماشین با اون پلاک اون نزدیکی ها پیداش بشه… تادا! ۱ دقیقه بعد اون کیا ریو سفید رنگ رو مثل فرشته نجات پیدا کردم و مثل برق پریدم توش! راننده با تعجب بهم نگاه میکرد!