روز سخت

دیشب رو با جیووانی تا دیروقت بیرون بودیم. متاسفانه اونشب من روبل همراهم نداشتم و از اونجایی که شب شنبه بود همه فروشگاه ها بسته بودند و پول هم نمیتونستم چنج کنم. جیووانی که آمریکایی مشتی ای بود، بهم گفت که من هرچی بخوای برات حساب میکنم، بعدا پولش رو بهم بده! منم قبول کردم. قرار شد صبح روز بعد از اونشب برم پول چنج کنم و بهش برگردونم. بهم گفته بود که تو یکی از کافه های مرکز شهر کسی میزبانش شده و اونجا میخوابه! فردای اون شب فرارسید و من از هاستل زدم بیرون که پول این بنده خدا رو بدم. خیلی خسته بودم ولی چاره ای هم نداشتم. نمیخواستم لحظه ای هم شک کنه که ما ایرانی ها کلاهبردار هستیم و فکر کنه که نمیخوام پولشو بدم. با چشم های خواب آلود و سردرد به ایستگاه مترو نزدیک هاستل رسیدم. یک بانک اون نزدیکی ها بود ولی متوجه شدم که بسته س. (اون لحظه ۶ ساعت تا پروازم مونده بود) تصمیم گرفتم سوار مترو بشم و به سمت مرکز شهر، جایی که جیووانی رو قرار بود ببینم راه بیفتم. شاید اون نزدیکی ها بانک پیدا میکردم. چشم هام رو به زور باز نگه داشته بودم و کلافه از بیخوابی تو هوای سرد دنبال یک بانک لعنتی میگشتم. ناامید کننده بود. همه بانک ها بسته بودند.

به جیو زنگ زدم. معلوم بود که خوابه. با صدای خسته جوابم رو داد. بهش گفتم که متاسفم. همه بانک ها بسته ن. نمیتونم پولش رو بهش بدم و بعدا باهاش از طریق بیتکوین یا پی پل حساب میکنم. گفت مشکلی نداره و خیالم راحت شد.

اوه خدای من! اصلا بیخیال جیووانی. یادم افتاد که من حتی پول ندارم برم فرودگاه! (۵ ساعت تا پروازم مونده بود) در هر صورت باید پولم رو چنج میکردم. هیچ راه دیگه ای نداشتم. تو اون سرمای سوزناک و فضای بیروح شهر حسابی ترسیده بودم. از چند نفر توی خیابون ها و رستوران ها و … کمک خواستم. دمشون گرم برام دنبال بانک گشتن ولی همه تلاش ها بی نتیجه بود. پیام دادم به جیووانی، گفتم که پسر، من ۵ ساعت دیگه پرواز دارم. میتونی یکم بیشتر پول بهم قرض بدی؟! گفت که متاسفم. پول نقد زیادی همراهم نیست (فکر کنم کاملا مطمئن شده بود که ازون ایرانی های قالتاق ام. لعنت)

دوباره از مردم وسط خیابون کمک خواستم. بالاخره یک آقای لیتووانیایی پیدا شد که انگلیسی هم تا حد خوبی بلد بود. ازم پرسید که کجایی هستم و بعد که دید گیر افتادم احتمالا احساس همزاد پنداری کرد و تمام تلاشش رو کرد که بهم کمک کنه. فکر کنم بهم گفت که به محله ای به اسم گوستینی دوور (Gostiny Dvor) برم. میگفت اونجا شعبه مرکزی بانک هست و جمعه ها هم باز هستند. با پای پیاده بعد نیم ساعت خودم رو رسوندم. آه خدای من! باز بود!

از ترس اینکه دوباره به مشکل بخورم مقدار خیلی زیادی پول چنج کردم که بعدا هم خرج نشد. خوب. تازه باید برمیگشتم به هاستل تا وسایلم رو جمع کنم و راه بیفتم فرودگاه. وقت سوار شدن به مترو نداشتم. همش ۴ ساعت تا پرواز مونده بود! پس تصمیم گرفتم تاکسی اینترنتی بگیرم. 

اوه شت! اوه شت! موبایلم ۳ درصد بیشتر شارژ نداره! محل دقیق اقامتم رو هم قطعا نمیتونستم به این روس های زبون نفهم بفهمونم و وقت مترو سواری هم نداشتم!

خدای من… چطور ممکنه اینقدر بدبختی تو یه روز اتفاق بیفته؟!

دوباره آدرنالینم بالا رفت و با سرعت نور درخواست یک تاکسی دادم. به محض دیدن شماره پلاک ماشین روی صفحه حفظش کردم و چند ثانیه بعد موبایلم به خواب رفت. حالا باید فقط دعا میکردم ماشین با اون پلاک اون نزدیکی ها پیداش بشه… تادا! ۱ دقیقه بعد اون کیا ریو سفید رنگ رو مثل فرشته نجات پیدا کردم و مثل برق پریدم توش! راننده با تعجب بهم نگاه میکرد!

گپ و گفت با اشتپان

سن پترزبورگ  زمستانی چیز زیادی برای عرضه نداشت. اگه قرار بود به سن پترزبورگ سفر کنید زمستان رو انتخاب نکنید! هوا سرد و دلگیر هست و زندگی چندانی در شهر جریان نداره (علی رغم مسکو که زمستان خیلی استثنایی و زنده ای داشت!) پس تصمیم گرفتم بیشتر روز های سفرم در سن پترزبورگ رو با دوست های خارجیم بگذرونم. دوباره به اشتپان پیام دادم. میخواست بره کشتی آورورا (Aurora) که یک کشتی جنگی زمان جنگ جهانی دوم بود و تبدیل به موزه شده بود رو ببینه. هرچند بعید میدونستم این موقع شب باز باشه ولی قرار شد همدیگه رو تو یه کافه نزدیک همون محل قبلی ببینیم.

وقتی پیداش کردم داشت با کامپیوتر و تبلتش کار های روزانه ش رو انجام میداد. حدس زدم که احتمالا مدت زیادی هست که در روسیه بوده و عجله ای برای دیدن شهر نداره. راجع به اینکه کجا بریم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم اول دنبال جیووانی بریم. جیووانی آدرس رو به اشتپان فرستاده بود و قرار شد با اتوبوس به اون محل بریم.

جیووانی به اشتپان پیام داد و گفت که کاپشنش رو گم کرده! وحشتناک ترین اتفاقی که میتونه برای یه نفر بیفته اینه که تو سن پیترزبورگ وسط ژانویه کاپشنش رو گم کنه:))

اشتپان ازم راجع به حمل و نقل عمومی تو تهران پرسید. میگفت که تو روسیه مردم به اولویت نشستن سالمندان و خانم ها تو اتوبوس ها و مترو خیلی حساسن و اینکه تو جمهوری چک اینطوری نیست. میگفت تو کره جنوبی برای حل کردن این مشکل صندلی های مخصوص بانوان و سالمندان گذاشتن. پس تکلیفت کاملا مشخصه. البته اخر به این نتیجه رسیدیم که:

راحت ترین کار اینه که از همون اول واستی!

جیووانی رو از دست دادیم. اشتپان پیشنهاد داد که به یه رستوران گرجستانی بریم و خاچاپوری بخوریم. من بهش گفتم که قبلا گرجستان بودم و غذا های گرجی رو دوست دارم بهم گفت “اوه مرد! تو چقدر تجربه ت زیاده!”

صرف خاچاپوری و خینکالی با اشتپان
صرف خاچاپوری و خینکالی با اشتپان
  • به دخترای روسی از صفر تا ده چند امتیاز میدی؟!
  • اوه بنظرم خیلی جذابن! ۹.۵ رو میدم!!
  • جدی میگی؟! انقدر بنظرت عالین؟!
  • نمیدونم. کلا ما خاورمیانه ای ها اروپایی هارو دوست داریم 🙂
  • من از آسیایی ها خوشم میاد!
  • کجایی مثلا؟! چینی یا ژاپنی ها منظورته؟!
  • آسیایی های روسیه، طرفهای سیبری. به خوباشون حتی ۱۰ هم میدم!
  • جالبه. من راستش از آسیایی ها زیاد خوشم نمیاد.
  • عالیه. پس میتونیم رفقای خوبی باشیم. روس ها برای تو آسیایی ها برای من‌:) راستی دخترای ایرانی چطورین؟
  • اونا خیلی مهربون و خوشگلن. خارجیا رو هم دوست دارن. اگه بیای ایران کلی طرفدار پیدا میکنی 🙂
  • نه. ولش کن نمیخوام پسرای ایرانی رو عصبانی کنم :)) یه سوال، اگه من با یه دختر ایرانی بیرون برم… اینطوری فکر نمیکنه که… یعنی خیلی که این قضیه رو جدی نمیگیره؟
  • بیخیال مرد. دیگه اونقدر ها هم سنتی نیستیم!

بعد بحث های پرباری که در این رابطه در آن رستوران گرجی داشتیم، به اشتپان گفتم که میخوام برم سوغاتی های روسی بخرم. اون هم گفت که بیکاره و قرار شد باهم بریم. اشتپان کمی روسی بلد بود. میگفت که زبان روسی به زبان چکی خیلی نزدیکه و برای همین یاد گرفتنش برای چکی ها راحته. او با کمی پرس و جو کمک کرد که یک سوغاتی فروشی پیدا کنیم.

مغازه پر از ماتروشکا های رنگارنگ، شال های ابریشمی گران قیمت، ظروف سنتی روسی و کارت پستال هایی از نمای شهر افسانه ای سن پترزبورگ بود. اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد، یک کلاه روسی (اوشانکا) بود که نماد داس و چکش کمونیستی روی آن خودنمایی میکرد. از همون اوایل سفر قصد داشتم یکی از این اوشانکا ها بخرم.

  • اشتپان، بنظرت این (به نماد داس و چکش اشاره کردم) اوکیه اینجا باشه؟!

خوب، این فقط بخشی از تاریخ ما انسان هاست، نمیتونیم انکارش کنیم…

یک شب گرم با دوستان چکی، آمریکایی و روسی!

دوباره نرم‌افزار کوچسرفینگ به دادم رسید و منو از حس تنهایی تو این شهر سپید و تاریک نجات داد! اشتپان بهم پیام داد. می‌گفت که در کافه SПБ (س پ ب، سن پترز بورگ) نزدیک به مرکز شهر دور هم جمع شدن. منم سریع یه یاندکس گرفتم و خودم رو رسوندم بهشون و پیداشون کردم. اشتپان می‌گفت که براش خیلی جالبه یه ایرانی رو میبینه و اولین سؤالی که ازم پرسید این بود که توی ایران تیندر هم استفاده میکنید؟! 🙂 کاتیا دوست اشتپان بود. اونها با همدیگه در شهر ایرکوتسک آشنا شده بودند. کاتیا هم بسیار مشتاق بود بدونه که زندگی روزمره تو کشوری مثل ایران چجوریه؟ آنا که یک دانشجوی پزشک در شهر سامارا (جنوب غربی روسیه، کنار رود معروف وولگا) بود برای کار به سن پیترزبورگ اومده بود. قبل برگشتن به شهرشون میخواست یکی از سنت‌های مسیحی عجیب و غریبشون رو انجام بده. یادم نمیاد دقیقاً چی بود ولی میخواست به کاخ زمستانی (موزه هرمیتاژ کنونی) وسط برف و بوران سلام کنه و دعا بخونه! جیووانی یکم دیرتر بهمون ملحق شد. اون یک پسر مکزیکی/آمریکایی بود که ۶ ماه پیش یکدفعه ای تصمیم گرفت سفر کردن رو شروع کنه و خیلی یکهویی بلیط هواپیما به شهر آستراخان روسیه گرفت و بدون ذره ای دونستن زبان روسی وارد غریب ترین شهر های این کشور شد. (اون هم به عنوان اولین تجربه سفر!!)

با دوستان چکی، آمریکایی و روسی
از چپ به راست، کاتیا، آنا، جیووانی، [نمیدونم]، اشتپان و کیوان!

تصمیم گرفتیم قبل رفتن شام بخوریم. پس به یه رستوران سلف سرویس که همون نزدیکی ها بود رفتیم و طبق معمول یک‌کاسه بورش سفارش دادم. بچه‌ها بحث جالبی رو به راه انداختن که برام خیلی آشنا بود. میگفتن که روس ها در خارج از کشور اصلاً همدیگه رو تحویل نمیگیرن. تا جایی که ممکنه از هم دیگه دوری میکنن. بقول دوستمون وقتی یه روس تو اروپا یه روس دیگه میبینه میگه:

!!oh، that piiiece of shiit

هرچند دوست چکی و آمریکاییم این قضیه رو درک نمیکردن ولی من کاملاً متوجه شدم. این رفتار رو بین ایرانی‌ها هم زیاد شنیدم. شاید شرایط سخت زندگی باعث میشه همچین رفتار هایی بوجود بیاد. خیلی جالبه که ببینیم ما انسان ها علیرغم تفاوت های بسیار، چقدر به همدیگه شبیهیم!

اسکی سواری در جزیره هلند نو

سرماخوردگیم شدیدتر شده بود. تصمیم گرفتم بیشتر استراحت کنم و تا ساعت ۲ بعد از ظهر از هاستل بیرون نیومدم. امروز قرار بود تونیا (آنتونینا) منطقه هلند نو (که طبق تعاریف بقیه در زمستان جای جالبی برای وقت گذراندن بود) رو بهم نشون بده. ازم پرسید که اسکیت روی یخ دوست دارم یا نه؟! راستش من اسکیت معمولی رو هم بلد نبودم. توی مسکو خیلی هارو دیده بودم که وسط میدان سرخ اسکیت سواری میکردن. دوست داشتم امتحانش کنم! چرا که نه؟ بهش گفتم آره! بیا بریم اسکیت 🙂 قرار شد یکم اسکیت سواری کنیم بعد محله هلندنو رو ببینیم.

ساعت چهار بعد از ظهر به سمت ایستگاه مترو واسیلیوستروفسکایا(؟!) راه افتادم و برای ناهار به یک مک دونالد که نزدیکی اون منطقه بود رفتم و منتظر شدم تونیا برسه.

دوستم تونیا
بهم پیام داد که اونجاس و یه عکس از خودش فرستاد تا پیداش کنم. خدای من! این روس ها چقدر خوش چهره اند!

به سمت جزیره راه افتادیم. تونیای ۲۰ ساله از اون سن پترزبورگی های با کلاس بود. چندین سال در آکادمی هنر سن پترزبورگ تحصیل کرده بود و به ۴ زبان روسی اسپانیایی و آلمانی و انگلیسی مسلط بود و میخواست به زودی به آلمان نقل مکان کنه تا در دانشگاه لایپزیگ درس بخونه. فردای همون روز هم قرار بود بره فنلاند که دوستش رو ببینه. قبل از اینکه راه بیفتیم هم سگش رو اورده بود بیرون تا توی این سرما حال و هوایی عوض کنه.

اون لحظه همش احساس خوش شانسی میکردم که افتخار آشنایی با این دیووشکای باکلاس روس نصیبم شده و همزمان ناراحت بودم که چرا ما باید از نظر تحصیلات، آگاهی های عمومی و زبان کمتر از روس ها باشیم؟

از آنتونینا پرسیدم که آیا سن پترزبورگ رو برای زندگی پیشنهاد میکنه؟ و اینکه مسئله نژاد پرستی تو روسیه چقدر شدید هست؟ میگفت که سن پترزبورگ نسبت به مسکو شهر خیلی ارزون تریه. دیدنی های بیشتری داره و مردم هم فرهیخته تر هستن. قیمت ملک رو که بهم گفت شوکه شدم. به عنوان یک تهرانی برای زندگی در محله های خوب تهران باید مبلغ بیشتری بپردازید نسبت به یک آپارتمان معمولی در سن پترزبورگ. بماند که زیبایی و هوای پاک این شهر اصلا قابل مقایسه با تهران خودمون نیست. 

به پیست اسکیت جزیره رسیدیم. بلیط هامون به مبلغ تقریبا ۱۰۰۰ روبل برای یک ساعت رو خریدیم و مشغول به بستن اسکیت هامون شدیم که یکدفعه… ای وای! کیفم کجاست؟! متوجه شدم که کوله پشتیم همراهم نیست! خیلی حالم گرفته شد. ترسیده بودم که یکوقت نکنه پاسپورت و مدارکم تو کیف بوده باشه. تونیا گفت که اگه خیلی چیز مهمیه برگردیم و دنبالش بگردیم. از طرفی حسابی ترسیده بودم و میخواستم هرچه سریعتر برگردم و دنبال کیفم بگردم و از طرفی هم اصلا دوست نداشتم روزم رو خراب کنم. تونیا هم بجای اینکه امید بده همش می‌گفت (با لهجه سنگین روسی!):

Your backpack is not there. Russia is [a] very crazy country!!!

تصمیم گرفتم که موضوع رو فراموش کنم و غصه خوردن رو برای بعد برگشتن بذارم. بهش گفتم که

 ممکنه مدارکم و لپتاپم توی کیف بوده باشه و بدبخت شده باشم، ولی ولش کن. الان یا ۲ ساعت دیگه برگردم فرقی نمیکنه. بذار بعدا بهش فکر کنم!!!

اون هم مات و مبهوت و پوکر فیس بهم نگاه کرد. وارد پیست اسکی شدیم.

اسکی روی یخ
اون پسره که افتاده رو زمین فکر کنم کرونا گرفته!

بعد یک ساعت تلاش مذبوحانه برای اسکی رو یخ خسته شدم و قرار شد بریم یک به یک فودکورت در نزدیکی پیست اسکیت و شام بخوریم. 

به پیشنهاد تونیا به یک رستوران فلسطین اشغالی ای (!) رفتیم و من غذایی به اسم “شاورما” سفارش دادم که یک ساندویچ خوشمزه و تند شبیه به کباب ترکی بود.

  • تونیا، من شنیدم که آلمانیا کمی نژادپرست هستن. تو که میخوای بری اونجا زندگی کنی به این قضیه فکر کردی؟
  • آره. اتفاقا اون ایالتی که من میخوام برم (ساکسونی) به نژادپرست بودن هم معروفن!
  • اوه! من هم برنامه هایی داشتم که در آلمان برای فوق لیسانس درس بخونم. ولی این قضیه یکم فکرم رو مشغول میکرد.
  • درست میگی. ولی فکر کنم ما روس ها بخاطر رنگ پوستمون خیلی تو چشم نباشیم. بعید میدونم مشکلی برام پیش بیاد!
  • بنظرت من به اندازه کافی سفید هستم که مشکلی برام پیش نیاد؟!
  • اوه… نمیدونم. فکر نکنم! (به دیوار خیره میشود و لبخندی از روی تاسف میزند، خدای من این روس ها چرا اینقدر رک هستن؟!)

موقع خروج از رستوران ، وقتی که داشتم بقیه پولم رو برمیداشتم، تونیا با تعجب بهم گفت:

  • اوه چیکار داری میکنی؟! (یک صد روبلی از جیبش برداشت و به عنوان انعام روی میز گذاشت) اینجا انعام گذاشتن اختیاری نیست. اگه انعام نذاری انگار فحش دادی!!
  • وای نمیدونستم! آخه همه کشور ها اینجوری نیستن! چقدر معمولا باید بذاریم؟!
  • حدود ۱۰ تا ۱۵ درصد. اشکال نداره. بهرحال گارسونش بنظر آدم خوبی میومد. بد نیست بهش یه انعامی بدیم.

یادم افتاد که تا الان هر رستورانی که می رفتم یک قرون هم انعام نمیذاشتم. خدا میدونه تا الان چقدر فحش خوردم!

از تونیا خواستم من رو تا مکدونالدی که نهارم رو خوردم راهنمایی کنه. هرچند هیچ امیدی به پیدا کردن کیفم نذاشتم. ولی بهرحال باید شانسم رو امتحان میکردم. به نزدیکی ایستگاه مترو، جایی که همدیگه رو ملاقات کردیم رسیدیم.

  • سلام من یک کیف اینجا گم کرده بودم. اینجا چیزی پیدا نکردید؟
  • چه نوع کیفی؟ کی گمش کردی؟
  • یک نوع… آه… (کلمه کوله پشتی به انگلیسی رو یادم نمیومد، پس پانتومیم براش بازی کردم) امروز گمش کردم.
  • چه رنگی بود؟
  • اه…(لعنتی! چطور ممکنه رنگ کیفت یادت نیاد!) مشکی بود… فکر کنم؟!
  • توش چی بود؟
  • یه شارژر مکبوک توش گذاشته بودم.
  • چند لحظه…

بعد از ۵ دقیقه یک نفر با کوله پشتیم اومد. وای!!!!! داشتم بال در میاوردم از خوشحالی. عجب شانسی! این اتفاق شیرین ترین لحظه امروزم بود‌ 🙂

با تونیا خداحافظی کردم و شاد و خندون و با خیالی آسوده سوار مترو شدم.

آستاروژنا! دوری زاکریوایوتسه…

سفر با قطار سریع‌السیر غرب

سرمای بدی خورده بودم. بعد از ۶ روز گشت و گذار در کشور برفی روسیه مریض شدنم دور از انتظار نبود. یولیا قطار ساعت ۱ نیمه شب رو برای من رزرو کرده بود. یک ساعت قبل تر از حرکت قطار به سمت ایستگاه لنینگرادسکی راه افتادم و سوار قطار شدم. قطار سواری ساعت ۱ نیمه شب تو هوای برفی و تاریک و بین آدم‌های عجیب غریب روسی کاملاً مثل فیلم‌ها میموند! هوای داخل قطار گرم بود که آرامش خاصی بهم داد. مرد مسن روس با موهای جوگندمی که تیشرت یک شرکت اتریشی رو پوشیده بود اول باهام به زبان روسی چند کلمه حرف زد. وقتی دید من خارجی هستم تعجب کرد. انتظار نداشت که یک گردشگر وسط زمستون سخت روسی ببینه. در مورد شغلم پرسید و گفتم که مهندس نرم‌افزار هستم و برنامه‌نویسی میکنم. اون هم گفت که مهندس برقه و برای یک شرکت الکتریکی اتریشی کار میکنه  و برای کار داره به سن پترزبورگ میره. معلوم شد همکار هستیم. اون هم برنامه نویسی میکرد.

نگاه از پنجره کوپه گرم قطار به هوای سرد بیرون
یادمه یبار داییم تعریف میکرد که تزار نیکولاس اول به دلایلی دستور داده بود که راه‌آهن مسکو-لنینگراد رو در یک خط کاملا صاف بسازن (اگه روی نقشه گوگل نگاه کنید همینطور هم هست!)، مهندس های روس اون موقع مجبور شده بودند هرطور که شده با سوراخ کردن کوه ها و کندن اعماق زمین یک مسیر کاملا صاف ایجاد کنند. هرچند بعدا فهمیدم این داستان واقعی نیست ولی فکر کردن بهش در حالی که از پنجره کوپه قطار بیرون رو نگاه میکردم لذت بخش بود.

بعد از ۹ ساعت، ساعت ۱۰ صبح به شهر سن پترزبورگ رسیدم و خانمی که مسئول کوپه بود ما رو با یه فنجان قهوه ۱۰۰ روبلی بیدار کرد (۱۰۰ روبل واقعا پول زیادی نیست اونجا!). نمیدونم بخاطر مریض شدنم بود یا اینکه هوا بطرز قابل توجهی سردتر بود (منفی ۲۲ درجه). اگر بیشتر از یک مدت خاصی بیرون میموندی واقعاً دست هات درد شدیدی میگرفت.

راننده یاندکس به من زنگ زد و شروع کرد به تند تند روسی حرف زدن! من هم که یک کلمه از حرف هاشو نمیفهمیدم فقط پشت تلفن داد میزدم:

یا نی زنایو روسکی!! (من روسی بلد نیستم!) جی پی اس!!! جی پی اس!!!! (منظورم این بود بیا همینجایی که جی پی است نشون میده هاها)

بالاخره تسلیم شد و تلفن رو قطع کرد و راه افتاد به سمت جایی که تو نقشه علامت زده بودم. اگه ۱۰ دقیقه دیرتر میرسید مرگم حتمی بود! سن پیترزبورگ نسبت به مسکو خیلی کوچیکتر بنظر میومد. ساعت ۱۰ صبح به هاستل رسیدم، مسئول هاستل (که خانم خیلی خشک و بداخلاقی هم بنظر میومد) تختم رو تحویل نداد و گفت زودتر از زمان چک این رسیدم و باید تا ساعت ۱ صبر کنم یا اینکه مقداری هزینه اضافه پرداخت کنم. خوشبختانه میشد چمدونم را تا موقعی که زمان چک این برسه اونجا بذارم و کمی تو شهر بگردم.

زدم بیرون. هوا حسابی تاریک و دلگیر بود. پترزبورگ تو نگاه اول شهر خیلی آرومی بنظر میومد. خیلی آرومتر از مسکو. آدم‌ها با کلاس تر بودن و به طرز عجیبی خیلیاشون انگلیسی هم بلد بودن! چیزی که تو مسکو تقریباً یه آرزو بود! شاید بخاطر نزدیکیشون به فنلاند بود که اروپایی تر شده بودن. به شخصه مسکو رو بیشتر پسندیدم، حداقل تو زمستون مسکو جای جذاب‌تری بود!

باغ الکساندر سفیدپوش
بچه که بودم، وقتی که برف میومد دوست نداشتم کسی پاهاش رو روی برف بذاره و خرابش کنه، دوست داشتم سفیدی زمین کاملا صاف و دست نخورده باشه! باغ الکساندر این فانتزی من رو برآورده کرد!

سردی هوا رو میتونم اینطوری توصیف کنم، من سرما خورده بودم و به همین دلیل بینی ام تقریباً پر بود. با هر نفسی که می‌کشیدم تمامی محتویات بینی یخ میزد و در هر بازدم دوباره به حالت عادی برمیگشت. کاملاً میشد حسش کرد!